او انسانی است گمشده در هزارتوی بیمسئولیتی، چونان برگ خشکی که در طوفان غرور و جهل، به هر سویی میافتد، آن هم بیآنکه لحظهای بیندیشد که بر چه خاکی فرود میآید و چه زخمیبر جای میگذارد... «ادامه مطلب» ...
انسانِ بیمسئولیت
درباره انسانی که محور تصمیم است و معاف از پاسخگویی!
1ـ «اندیشه مبنا»
یکی از چهرههای آسیبزای تاریخ انسانی، همواره انسانی بوده است که در مرکز تصمیمها و انتخابها مینشیند، بیآنکه ذرهای از مسئولیت نتایج این تصمیمها را بپذیرد. این فرد، در ظاهر، نقشآفرین و مقتدر است؛ صدای او شنیده میشود، ارادهاش اعمال میگردد، و مسیرها تحت فرمانش شکل میگیرند. اما درست همانگاه که خرابیها آشکار میشوند، ویرانیها رخ میدهند، و تبعات سنگین تصمیمات خود را نشان میدهند، او یا ناپدید میشود یا بیپروا بار خطا را بر دوش دیگران میگذارد.
این انسان، تجسم کامل بیمسئولیتی است. او در لایههایی گوناگون از کاستیهای درونی و بیرونی گرفتار است: گاه در جهلی عمیق فرو رفته است، ناتوان از دیدن حقیقت و تحلیل پیامدها؛ گاه آنچنان اسیر خودخواهی و نفسانیت است که هیچ حقیقتی را جز در خدمت منافع خویش نمیطلبد؛ گاهی سودجویی او چنان پررنگ است که حق و عدالت را قربانی بهرهبرداریهای شخصی یا گروهی میکند؛ گاه به دلیل گرفتاری در تعصبات قومی، مذهبی، یا ایدئولوژیک، از پذیرش خطا میگریزد و فکر میکند عقبنشینی از موضع خطا، مساوی با فروپاشی اعتبارش است.
ابعاد دیگری نیز هست: او از واکنشها میترسد، از قضاوت دیگران بیم دارد و جرأتِ روبهرو شدن با خطاهایش را در خود نمیبیند. در این هراس، سکوت یا انکار را بر صداقت و شفافیت ترجیح میدهد. اما شاید ویرانگرترین ویژگی این انسان، بیتفاوتی عمیقش نسبت به آسیبهایی است که ایجاد میکند: خسارتها به جان و مال و روح و وقت دیگران برای او معنایی ندارد. او چشم بر دردهای ایجادشده میبندد، گویی هیچ نسبتی میان خویش و این ویرانیها وجود ندارد.
بدینسان، این انسان، گرچه در ظاهر نقش تصمیمگیر را بازی میکند، در بنیان، فردی ناتوان، ناپخته و حتی خطرناک است. زیرا مسئولیتناپذیری، همچون ویروسی خاموش اما فعال، بنیان اعتماد اجتماعی، همبستگی انسانی و حتی سلامت فردی را میفرساید. جامعهای که اینگونه افراد در آن مجال ظهور و قدرت بیابند، محکوم به چرخهای پایانناپذیر از خطا و تکرار، و گرفتار در مارپیچ انکار و فرافکنی خواهد بود.
اما هر انسان، دیر یا زود، به بزنگاهِ انتخاب میرسد: یا تا پایان اسیر همان چرخۀ معیوب میماند و به تدریج هم خود و هم پیرامونش را فرسوده میسازد، یا آنکه لحظهای بیداری بر او چیره میشود، لحظهای که در آن درمییابد مسئولیتپذیری، هرچند دشوار و گاه پرهزینه، تنها راه نجات واقعی است. پذیرش خطا، اعتراف صادقانه، جبران خسارتها و بازسازی ویرانهها، راهی است که اگرچه سخت، اما روشن است.
مسئولیتپذیری نه نشانه ضعف، بلکه نشانه بلوغ است. و انسانی که بتواند از لایههای جهل، خودخواهی، منفعتطلبی، تعصب و ترس عبور کند و به ساحت روشن مسئولیت برسد، دیگر آن انسان سابق نخواهد بود: او در مسیر رهایی گام نهاده، و این گام، آغازی است بر بازسازی درون و بیرون، و بر شکوفایی یک زندگی آگاهانه و شرافتمندانه.
2ـ «روایت»
او انسانی است گمشده در هزارتوی بیمسئولیتی، چونان برگ خشکی که در طوفان غرور و جهل، به هر سویی میافتد، آن هم بیآنکه لحظهای بیندیشد که بر چه خاکی فرود میآید و چه زخمیبر جای میگذارد. هرگاه کلامی تلخ بر زبان میراند یا رفتاری خطا از او سر میزند، به سان تماشاگری خاموش و بیاحساس میایستد و شانه بالا میاندازد، گویی هیچ بخشی از این آشوب و خسارت، حاصل اراده و انتخاب او نیست. او استاد فرار از مسئولیت است؛ چیرهدست در پیچاندن حقیقت و پنهان شدن پشت دیوارهایی که یا از نادانیِ ژرف ساخته شده یا از خودخواهی و غرورِ بیانتهایی که جز خود چیزی نمیبیند.
گاهی ریشه این رفتارها را باید در جهلش یافت؛ آنجا که ناتوان از فهمِ حق و باطل، به گمان خام خود، بر مسیر خطا پای میفشرد و حتی آنگاه که نشانههای آشکار اشتباهش چون پتکی بر وجدانش کوبیده میشود، باز نمیخواهد یا نمیتواند ببیند. گاه اما نه جهل، که خودخواهی بیرحمانهای او را به اسارت میگیرد؛ جایی که نفسِ سرکشش چنان اوج میگیرد که هیچ حقیقتی را تاب نمیآورد، مگر آنکه در خدمت منافع شخصیاش باشد. و چه بسا اوقاتی که نه جهل و نه خودخواهی، بلکه سودجویی و منفعتطلبی کورکورانهاش سبب میشود تا چشم بر هر خطا و زخمیکه بر دیگران میزند ببندد، بیاعتنا به ویرانیهایی که در اطرافش برجای میماند.
او در بند تعصبات هم گرفتار است؛ گرهخورده در تارهایی از باورهای پوسیده و میراثهای فکری که جرأت اندیشیدن نو را از او ربوده است. میترسد؛ آری، وحشتی نهفته در دل دارد که اگر روزی خطاهایش را بر زبان آورد و پذیرای حقیقت شد، شاید ستونهای لرزان هویتش فروبپاشد. از قضاوت دیگران هراس دارد، از خشم و تحقیرشان، از مواجهه با تصویر عریان خود در آینهای که حقیقت بیرحمانه پیش رویش خواهد گذاشت.
اما زندگی، دیر یا زود، همه را به لحظهای بیبازگشت میرساند. برای انسان تصمیمگیر بیمسئولیت نیز آن روز فرا خواهد رسید؛ روزی که از آن هیچ گریزی نیست و آوارِ خطاها، همچون سیلی خروشان، سدهای توجیه و انکارش را در هم خواهد شکست. او ناچار خواهد شد یا در برابر خود بایستد و خود را به دست خویش بشکند، یا آنکه دیر یا زود در برابرش خواهد ایستاد به ایستادنی ناشکستنی، روزگار؛ و همانها که شکست و شکستنهایشان به گردن اوست.
او برای ماندن و ادامه حیات خویش، چارهای نخواهد داشت که آن با خودِ پنهانی که سالها از آن میگریخت روبرو شود. و شاید درست در همان لحظه، جرقهای در دل تاریکی، نوری لرزان اما مصمم، به او بفهماند: راه رهایی، نه از انکار میگذرد، نه از فرار؛ که تنها از پذیرش و توبه، از جبران و بیداری.
و اینچنین است که او اگر حقیقتاً انتخابش بیداری باشد، آن هم پس از سالها بیمسئولیتی و خودفریبی، سرانجام تصمیم خواهد گرفت تا برخیزد. با قدمهایی لرزان اما صادق، به خطاهایش اعتراف کند؛ نه فقط با زبان، که با دل و عمل. عمیقا پوزش بطلبد و زخمهایی که زده را یک به یک بشناسد و به جبرانشان همت گمارَد. دیگر نه آن انسان کهنه باشد، نه اسیر جهل و غرور، نه زندانی ترس و تعصب؛ بلکه انسانی نو، آزاده و بیدار، که فهمیده ارزش راستین آدمینه در بیخطایی، که در شهامتِ دیدن و پذیرفتن خطاها و تلاش برای درست کردن آنهاست.
و چنین است که حکایت انسانی بیمسئولیت، به روایتی از بیداری و رهایی بدل میشود؛ به یادگاری برای هر دلی که روزی در گرداب جهل و خودخواهی گرفتار شود و آرزوی نجات را در دل بپرورد.
3ـ «سخن با خویشتن»
چه تلخ است،
چه سهمگین و گران،
آن لحظهای که چشم میگشایم به خویش و میبینم...
من،
منی که همیشه در مرکز ایستادهام،
حکم دادهام،
فرمان راندهام،
راه را نشان دادهام،
اما هیچگاه،
هرگز...
بار مسئولیت هیچ ویرانیای را به دوش نگرفتهام.
***
من بودم که سخن گفتم،
تصمیم ساختم،
دستهایم مسیرها را تراشیدند،
ویرانهها بهپا شد،
اما من؟
من هرگز نایستادم تا بگویم:
این از من بود.
چه آسان، چه بیشرم،
خطا را به گردن دیگران انداختم،
گاه زمانه را مقصر کردم،
گاه تقدیر را،
گاه دیگران را،
گاه همانها را که به امیدِ من چشم دوخته بودند.
***
و مگر نه اینکه گاهی چنان در جهلم غرق شدم که
اصلاً نفهمیدم خطا چیست و کجاست؟
گاه چنان مغرور و سرشار از خودخواهی شدم که
حقیقت را تا آنجا که در آیینۀ سود خودم بگنجد، تحریف کردم.
گاه، منفعتِ تنگنظرانهام مرا کور کرد،
تا آنجا که هر خسارتی را بر دیگران روا دانستم،
فقط تا من و حلقۀ تنگ اطرافم ایمن بمانیم.
***
چه بسیار دل به تعصب بستم
نه از سر یقین،
که از ترسِ لرزیدنِ پایههای هویتی که سالها بر نادانی بنا کرده بودم.
چه بسیار از ترسِ قضاوت دیگران،
از هراسِ افتادن نقاب،
جرأت نکردم بگویم: خطا کردم.
چه بسیار چشم بستم بر زخمهایی که زدم،
بیآنکه حتی نگاه کنم به عمقِ دردشان...
بیآنکه لحظهای فکر کنم
به فرصتهایی که سوزاندم،
عمرهایی که تباه کردم،
وقتهایی که تلف نمودم،
جانهایی که زخمیکردم،
استعدادهایی که هدر دادم،
و خسارتها و خسرانهایی که به واسطۀ من رقم خورد...
***
من بودم...
منی که همیشه در مرکز بودم، اما هرگز در مسئولیت نبودم.
همیشه گوینده، اما هیچگاه پاسخگو.
همیشه حاکم، اما نه هرگز محکوم.
همیشه معبود و راهبر حقیقتی خودساخته،
اما نه عبد و رهرو حقیقتی در پیوند با واقعیتی راستین.
من بودم...
نه آنکه فقط نداند،
که آنکه نخواهد بداند.
راست گفتهاند:
«کدامین خود به خواب زده را میتوان بیدار کرد!»
من،
در آینه نگاه میکردم، اما تنها خودم را میدیدم؛
نه رنج کسی که از من شکست،
نه قلبی که زیر پایم، بیصدا ترک خورد و ناله نکرد.
به هر خطا که رسیدم، نامیدیگر دادم:
جسارت، صراحت، حقطلبی.
اما پشت همهشان، چیزی نهفته بود
که نمیخواستم با آن روبهرو شوم:
خودخواهیای که لبخند میزد و نام عقل بر خود نهاده بود.
نفسی که تاج حق بر سر گذاشته بود
و پادشاهِ تصمیماتِ بیرحم من شد.
نه جهلم سادهدلانه بود،
نه سکوتم متانت داشت.
من دانستم، اما نپذیرفتم.
شنیدم، اما نشنیدم.
دیدم، اما چشم بستم.
باورم شده بود
که منافع من،
فراتر از حقیقتاند.
که اطرافیانم، تنها قبیلۀ مقدساند
و حقیقت، اگر به آنها آسیب زند،
خائن است.
***
آری!
من خائن بودم به حقیقت،
نه آنکه با شمشیر بجنگد،
بل همانکه لبخند بزند
و از پشت، آرام آرام
حق را در غلاف فراموشی بپیچد.
هیچگاه معذرت نخواستم،
نه چون حق نداشتم،
بلکه چون میترسیدم:
از افتادن تصویر بینقصی که برایم ساخته بودند،
از لرزیدن ستونهایی که بر غرور چیده بودم.
درونم شهری بود
با دیوارهای نفسانیت،
و پنجرههایی رو به خودم.
گاهی به نادانی پناه بردم
و نامش را صداقت گذاشتم.
گاهی به سود خویش
بر آینههای شکسته گام برداشتم
و خون پای دیگران را نادیده گرفتم.
چه اهمیتی داشت؟
تا من زنده بودم، حقیقت میتوانست بمیرد!
دورم پر بود از کسانی که
جای حقیقت، تعصب میکاشتند.
به دام افتاده بودم
در تارهایی از «ما»، «خودمان»، «منافع»،
و آنقدر در آن تنگنای خودساخته نفس کشیدم
که هوای آزاد را کفر پنداشتم.
از اعتراف میترسیدم.
نه از خدا، که از نگاه مردم.
نه از جبران، که از فروریختن تندیسی که برای خودم ساخته بودم.
میترسیدم کسی ببینتم
بینقاب، بیغرور، بیقدرت.
***
اما اکنون،
اکنون که این صدای درونم،
این زمزمۀ سنگین که عمری با من است،
این نجوا که در دلم هر روز، بلند و بلندتر میشود،
میگوید: بس است.
بس است این فرارِ مداوم.
بس است این پوشاندنِ حقیقت با لایههای ترس و نادانی و غرور.
بس است این خود را در تو در توی سیاه جهل و جمود و جنایت، آزاده و پاک نمایاندن.
وقت آن است که برخیزم،
بایستم و اعتراف کنم.
بگویم: آری، این ویرانیها از من بود،
این خطاها به دست من رقم خورد.
و تا جبران نکنم،
تا نسازم آنچه را که ویران کردم،
هیچ آغاز تازهای نخواهم داشت.
***
مسئولیت،
آن سنگینترین و شریفترین اسم و رسم،
اکنون به دوشم گذاشته شده.
اگر تا دیروز از آن گریختم،
امروز دیگر مجال گریز نیست.
باید برخیزم،
دست ببرم به تاریکیها،
و از ویرانهها،
نوری، آن هم اگر مانده باشد،
بیرون بکشم.
جبران کنم،
که جبران برایم پایان نیست،
جبران، تنها آغاز است.
آغاز داستان بلوغ من،
آغاز راهی که بازگشت به خویشتنِ راستین است...
لینک این مطلب:
http://rahemoghaddas.blog.ir/post/451