loading...

راه مقدس

آثار و نوشته‌های محمدمهدی مقدم

بازدید : 4
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 2:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

من آمده‌ام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس، بل از آنجا که دیگر نمی‌توانم در این گور متحرک دوام بیاورم... «ادامه مطلب» ...

مناجات/ زنده ام کن به نورت

(مناجاتی برای آنکه هنوز از درون، نمرده است)

خدایا…

من آمده‌ام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس،

بل از آنجا که دیگر نمی‌توانم در این گور متحرک دوام بیاورم.

از آنجایی که لبخندهایم بی‌نور است،

قدم‌هایم بی‌هدف،

و شب‌هایم پر از خواب‌هایی‌ست که هیچ‌گاه نمی‌خواهم به یاد آورم.

خدایا،

من ایستاده‌ام… اما نه بر پا،

که بر تلی از تکرار،

بر کوهی از روزهای بی‌صدا که فقط گذشته‌اند، بی‌آن‌که چیزی را در من دگرگون کنند.

من ایستاده‌ام، اما مرده‌ام...

مرده‌ای با پلک‌های باز، با صدایی که فقط طنین خستگی‌ست،

و قلبی که نه از امیدواری می‌تپد، نه از شوق، که فقط... از عادت.

ای خدای جان‌بخشِ لحظه‌ها،

تو می‌دانی که بعضی مرگ‌ها بی‌سنگ‌قبر می‌آیند.

تو دیده‌ای که انسان چگونه می‌تواند سایه‌ای از زنده‌ها باشد،

اما هرگز به روشنی پا نگذارد.

تو بسیار در گوش دل آدمیزاد خوانده‌ای،

مرگِ واقعی، پیش از گورستان آغاز می‌شود...

آنجا که دیگر حرکتی نیست،

و انسان، به «حضورِ بی‌جان» بدل شده است؛

به شبحی میان آدمیان.

می‌خورَد دست رحمتت بر شانه‌ام،

می‌تراود نور صدای راهنمایت در جانم:

ای که در آینۀ عادت، خود را گم کرده‌ای،

بدان که حیات، فقط نفس کشیدن نیست...

حیات، «تعالی‌ست»،

«تکامل است»،

«شدن است»،

چه سود، بودنی را که نرَوَد، نرویَد، نتابد، نبارد؟

تکانۀ تابناک ابنای بشر است،

طنینِ پیامِ پیچیده در اذهانِ اعصارت:

«برخیز یا بمیر»

زیرا هر روز که در آن نمی‌رویی،

هر روز که چون دیروزی،

هر روز که نوروزی را رقم نمی‌زنی،

گامی‌ست به سوی گور بی‌نشانِ فراموشی از خویش و خالقت.

تو فهمانده‌ای، پیش از هر اندیشه و اندیشمندی،

که انسان اگر معنا نیابد، به تدریج فرو می‌ریزد،

در خود، در بی‌حوصلگی، در این حسِّ ناتمام‌بودن و بی‌فرجامی!

و «برخاستن»، آغاز رهایی‌ست.

رهایی از تقدیر، از تقلید، از ترس.

از حجاب‌ها و قیودی که «نفس» و «نفوس»،

بی‌خودها و بیخودی‌ها،

ناپاک‌ها و ناپاکی‌ها،

ناراست‌ها و نادرست‌ها،

برایت ساخته‌اند.

پروردگار حکیم من،

می‌‍‌دانم این «برخاستن» که از آن می‌گویی،

پیش از آنکه جنبشی در اندام باشد،

حرکتی‌ست در آگاهی؛

سفری‌ست از سطح به ژرفا،

از نقاب به حقیقت.

و سپس، هجرتی‌است مادی و معنوی.

تو در من هزار امکان نهفته‌ای.

مرا عالَمی‌آفریدی،

کائناتی در قامت انسان.

و وای از آن روز که من، به کوچکی عادت کردم،

و وسعت بی‌کران خود را در گوشه‌ای از روانِ پریشان خویش با تاریکی هم‌خو نمودم.

من همانم، خدایا...

من همانی‌ام که روزی رؤیا داشت،

اما امروز، آن رؤیا را مانند لباسی که دیگر اندازه‌اش نیست، تا کرده و در صندوق بی‌تفاوتی انداخته‌!

من همانی‌ام که می‌خواست، می‌جست، می‌سوخت، شعله می‌کشید...

اما حالا، فقط می‌مانَد،

سنگ می‌شود،

سکوت و سکون می‌کند...

نه چون می‌خواهد،

نه!

بل چون آنقدر به درجا زدن و جاماندن خو کرده که سنگین شده!

تو بتاب و بیدارم کن...

تو ببار و بگو...

ای خدای آتش و باران،

مگر انسان فقط برای زنده‌ماندن آفریده شد؟

مگر زنده‌بودنِ بی‌تکاپو، بی‌معنا، بی‌شور، بی‌هدف،

خود مرگی دیگر نیست؟

مگر نه اینکه درخت بی‌ثمر، درختی که حتی سایه‌ای ندارد، در حقیقت خشکیده‌ است؟

و چراغی که نمی‌تابد، فقط نشانه‌ای‌ست از تاریکیِ بیشتر؟

خدایا...

من نمی‌خواهم فقط «باشم».

بودنِ بدونِ برانگیختگی، بدونِ شعله، بدونِ شدن،

سایۀ سیاه و خاموشی‌ست بر زمین، نه انسانی در مسیر آسمان و نور.

بگذار بگویم:

دیگر از سکون می‌ترسم...

از اینکه روزی بیایند و نامم را بخوانند،

و بگویند: او زنده بود،

اما هیچ‌گاه زندگی نکرد.

مرا بیدار کن،‌‌‌ای صیحۀ هر روزه رستاخیز!

مرا از گور بی‌حرکتی بیرون بکش!

بزن به صور اسرافیلت درون جانم،

تا بفهمم هنوز می‌شود برخاست...

هنوز می‌توان پر کشید.

دستم را بگیر، پیش از آنکه خاک تکرار، روحم را دفن کند.

نَفَسم را تازه کن،

با اشتیاقی از جنس حقیقت، شجاعت و حرکت.

با آن نوری که فقط تو در عمق تاریکی می‌تابانی.

خداوندا...

به من شجاعت برخاستن بده...

که برخیزم،

نه چون مجبورم،

نه چونان کسی که از ترس، برمی‌خیزد تا بگریزد

بل چون می‌خواهم،

چون انتخابم این است،

چون سزاوارتر از این مردن تدریجی‌ام،

چون در من هنوز جانی هست که می‌خواهد زندگی کند، نه فقط زنده باشد...

و اگر روزی مرگم فرا رسد،

روزی که خیلی دیر نیست،

باشد که مُردنم نه پایانِ بی‌تلاشی‌اَم باشد،

که نقطۀ اتصال سفری پرشور،

به ملکوتِ قرب آن کسی باشد که مرا به برخاستن فراخواند...

«یا محیی القلوب قبل الأجساد» (ای زنده‌کنندۀ دل‌ها، پیش از زنده نمودن پیکرها)

«یا باعثَ النورِ فی منازلِ العدم» ( ای برانگیزانندۀ نور در منزل‌گاه‌های نیستی)

«اَحیِنی بِنورکَ النیّر» (مرا با نور روشن‌گر خویش زنده کن)

لینک این مطلب:

https://rahemoghaddas.blog.ir/post/443

بازدید : 9
دوشنبه 31 فروردين 1404 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

من آمده‌ام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس، بل از آنجا که دیگر نمی‌توانم در این گور متحرک دوام بیاورم... «ادامه مطلب»...

مناجات/ برخیز یا بمیر!

(مناجاتی برای آنکه هنوز از درون، نمرده است)

خدایا…

من آمده‌ام، نه از سر یقینی قلبی، نه حتی از ترس،

بل از آنجا که دیگر نمی‌توانم در این گور متحرک دوام بیاورم.

از آنجایی که لبخندهایم بی‌نور است،

قدم‌هایم بی‌هدف،

و شب‌هایم پر از خواب‌هایی‌ست که هیچ‌گاه نمی‌خواهم به یاد آورم.

خدایا،

من ایستاده‌ام… اما نه بر پا،

که بر تلی از تکرار،

بر کوهی از روزهای بی‌صدا که فقط گذشته‌اند، بی‌آن‌که چیزی را در من دگرگون کنند.

من ایستاده‌ام، اما مرده‌ام...

مرده‌ای با پلک‌های باز، با صدایی که فقط طنین خستگی‌ست،

و قلبی که نه از امیدواری می‌تپد، نه از شوق، که فقط... از عادت.

ای خدای جان‌بخشِ لحظه‌ها،

تو می‌دانی که بعضی مرگ‌ها بی‌سنگ‌قبر می‌آیند.

تو دیده‌ای که انسان چگونه می‌تواند سایه‌ای از زنده‌ها باشد،

اما هرگز به روشنی پا نگذارد.

تو بسیار در گوش دل آدمیزاد خوانده‌ای،

مرگِ واقعی، پیش از گورستان آغاز می‌شود...

آنجا که دیگر حرکتی نیست،

و انسان، به «حضورِ بی‌جان» بدل شده است؛

به شبحی میان آدمیان.

می‌خورَد دست رحمتت بر شانه‌ام،

می‌تراود نور صدای راهنمایت در جانم:

ای که در آینۀ عادت، خود را گم کرده‌ای،

بدان که حیات، فقط نفس کشیدن نیست...

حیات، «تعالی‌ست»،

«تکامل است»،

«شدن است»،

چه سود، بودنی را که نرَوَد، نرویَد، نتابد، نبارد؟

تکانۀ تابناک ابنای بشر است،

طنینِ پیامِ پیچیده در اذهانِ اعصارت:

« برخیز یا بمیر»

زیرا هر روز که در آن نمی‌رویی،

هر روز که چون دیروزی،

هر روز که نوروزی را رقم نمی‌زنی،

گامی‌ست به سوی گور بی‌نشانِ فراموشی از خویش و خالقت.

تو فهمانده‌ای، پیش از هر اندیشه و اندیشمندی،

که انسان اگر معنا نیابد، به تدریج فرو می‌ریزد،

در خود، در بی‌حوصلگی، در این حسِّ ناتمام‌بودن و بی‌فرجامی!

و «برخاستن»، آغاز رهایی‌ست.

رهایی از تقدیر، از تقلید، از ترس.

از حجاب‌ها و قیودی که «نفس» و «نفوس»،

بی‌خودها و بیخودی‌ها،

ناپاک‌ها و ناپاکی‌ها،

ناراست‌ها و نادرست‌ها،

برایت ساخته‌اند.

پروردگار حکیم من،

می‌‍‌دانم این «برخاستن» که از آن می‌گویی،

پیش از آنکه جنبشی در اندام باشد،

حرکتی‌ست در آگاهی؛

سفری‌ست از سطح به ژرفا،

از نقاب به حقیقت.

و سپس، هجرتی‌است مادی و معنوی.

تو در من هزار امکان نهفته‌ای.

مرا عالَمی‌آفریدی،

کائناتی در قامت انسان.

و وای از آن روز که من، به کوچکی عادت کردم،

و وسعت بی‌کران خود را در گوشه‌ای از روانِ پریشان خویش با تاریکی هم‌خو نمودم.

من همانم، خدایا...

من همانی‌ام که روزی رؤیا داشت،

اما امروز، آن رؤیا را مانند لباسی که دیگر اندازه‌اش نیست، تا کرده و در صندوق بی‌تفاوتی انداخته‌!

من همانی‌ام که می‌خواست، می‌جست، می‌سوخت، شعله می‌کشید...

اما حالا، فقط می‌مانَد،

سنگ می‌شود،

سکوت و سکون می‌کند...

نه چون می‌خواهد،

نه!

بل چون آنقدر به درجا زدن و جاماندن خو کرده که سنگین شده!

تو بتاب و بیدارم کن...

تو ببار و بگو...

ای خدای آتش و باران،

مگر انسان فقط برای زنده‌ماندن آفریده شد؟

مگر زنده‌بودنِ بی‌تکاپو، بی‌معنا، بی‌شور، بی‌هدف،

خود مرگی دیگر نیست؟

مگر نه اینکه درخت بی‌ثمر، درختی که حتی سایه‌ای ندارد، در حقیقت خشکیده‌ است؟

و چراغی که نمی‌تابد، فقط نشانه‌ای‌ست از تاریکیِ بیشتر؟

خدایا...

من نمی‌خواهم فقط «باشم».

بودنِ بدونِ برانگیختگی، بدونِ شعله، بدونِ شدن،

سایۀ سیاه و خاموشی‌ست بر زمین، نه انسانی در مسیر آسمان و نور.

بگذار بگویم:

دیگر از سکون می‌ترسم...

از اینکه روزی بیایند و نامم را بخوانند،

و بگویند: او زنده بود،

اما هیچ‌گاه زندگی نکرد.

مرا بیدار کن،‌‌‌ای صیحۀ هر روزه رستاخیز!

مرا از گور بی‌حرکتی بیرون بکش!

بزن به صور اسرافیلت درون جانم،

تا بفهمم هنوز می‌شود برخاست...

هنوز می‌توان پر کشید.

دستم را بگیر، پیش از آنکه خاک تکرار، روحم را دفن کند.

نَفَسم را تازه کن،

با اشتیاقی از جنس حقیقت، شجاعت و حرکت.

با آن نوری که فقط تو در عمق تاریکی می‌تابانی.

خدوندا...

به من شجاعت برخاستن بده...

که برخیزم،

نه چون مجبورم،

نه چونان کسی که از ترس، برمی‌خیزد تا بگریزد

بل چون می‌خواهم، چون انتخابم این است،

چون سزاوارتر از این مردن تدریجی‌ام،

چون در من هنوز جانی هست که می‌خواهد زندگی کند، نه فقط زنده باشد...

و اگر روزی مرگم فرا رسد،

روزی که خیلی دیر نیست،

باشد که مُردنم نه پایانِ بی‌تلاشی‌اَم باشد،

که نقطۀ اتصال سفری پرشور،

به ملکوتِ قرب آن کسی باشد که مرا به برخاستن فراخواند...

«یا محیی القلوب قبل الأجساد» (ای زنده‌کنندۀ دل‌ها، پیش از زنده نمودن پیکرها)

«یا باعثَ النورِ فی منازلِ العدم» ( ای برانگیزانندۀ نور در منزل‌گاه‌های نیستی)

«اَحیِنی بِنورکَ النیّر» (مرا با نور روشن‌گر خویش زنده کن)

بازدید : 4
يکشنبه 30 فروردين 1404 زمان : 1:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

خانه کجاست و خانواده کدام است؟... «ادامه مطلب» ...

کدام خانه؟ کدام خانواده؟

ریشه واژه «خانواده» در زبان فارسی ترکیبی است از دو جزء:

ـ «خانه»: به معنای محل سکونت، جای زندگی، که واژه‌ای بسیار کهن در زبان فارسی است و در زبان‌های ایرانی میانه و باستان نیز وجود داشته است.

ـ «وده»: شکل کهن‌تر «آده» یا «آد» است که از مصدر «آوردن» می‌آید و به معنای «آورده» یا «آورده شده» است.

در مجموع، «خانواده» در اصل به معنای «آوردگان به خانه» یا «آوردگان به یک خانه» است؛ یعنی کسانی که به خانه‌ای تعلق دارند، یا کسانی که در کنار هم در یک خانه زندگی می‌کنند.

خانواده را می‌توان این‌گونه تعریف کرد: « خانواده، گروهی از افراد است که از طریق پیوند خونی، ازدواج، فرزندپذیری یا هر پیوند عمیق عاطفی دیگری فارغ از ارتباط سببی یا نسبی، رابطه دوستی صمیمی‌میانشان حکم‌فرماست، به یکدیگر متعهد هستند و نقش حمایت‌کننده مادی و معنوی، پرورشی و عاطفی برای یکدیگر ایفا می‌کنند.»

یک خانواده، چه سنتی باشد و چه نوین، باید دارای برخی ویژگی‌های بنیادین باشد: عشق و پذیرش بی‌قید و شرط، حمایت عاطفی و روانی، احساس امنیت (هم مادی، هم روانی)، احترام متقابل، ارتباط سالم و مؤثر، تعهد و وفاداری، فضایی برای رشد، یادگیری، و اشتباه کردن بدون ترس از طرد شدن.

خانواده صرفاً مجموعه‌ای از افراد با نسبت خونی یا اسناد رسمی‌نیست. خانواده، جایی‌ست که انسان بتواند خودش باشد، شنیده شود، دوست داشته شود و رشد کند. در این معنا، خانواده می‌تواند بسیار فراتر از تعاریف سنتی گسترش یابد.

خانواده، ریشه‌ای‌ست که بی‌صدا ما را نگاه می‌دارد . خانواده، سرزمینِ جان ماست. جایی‌ست که بی‌آن‌که بخواهی، به آن تعلق داری. چه از راه تقدیر، چه از راه انتخاب. چون خاکی که اگر گرم و پذیرا باشد، بذر رشد می‌کند. و اگر شور و سنگلاخ باشد، ریشه می‌سوزد، پیش از آن‌که شاخ‌وبرگ بزند.

خانواده یعنی آغوشی که باید قبل از نیاز باز شود، نه فقط بعد از فریاد. یعنی جایی که در آن، هویت شکل بگیرد و کامل شود، نه اینکه از هم بپاشد. یعنی سکوت‌های قابل فهم، اشک‌هایی که لازم نیست شرح داده شوند، و خنده‌هایی که تنها در حضور آنان، طعم زندگی می‌یابد.

هر یک از اعضای خانواده، ستون‌های خانه‌اند. اگر یکی خم شود به سمت قضاوت دیگران، سقف بر سر همه فرو می‌ریزد. بزرگترها باید وزنۀ تعادل باشند، نه شعله‌ورکنندۀ مقایسه‌ها، ناراحتی‌ها و ناخوبی‌ها. باید آن‌قدر عادل باشند که هیچ‌کس حس تبعیض را نچشد، و آن‌قدر شنوا که هیچ‌کس صدایش را در دلش دفن نکند.

خانواده، نه فقط پیوند خون، که اتصال دل‌هاست. نه فقط هم‌نامی‌در شناسنامه، که همراهی در سختی و مهرورزی بی‌قید است.

خانواده، جایی‌است که در آن یک فنجان چای تلخ اما پُر مِهر، تلخ‌کامی‌ها و تلخی‌هایت را می‌شورد و می‌برد.

خانواده، جایی‌است که در آن فرقی نمی‌کند چطور فکر می‌کنی، چه انتخاب‌هایی داری، شبیه هستی یا متفاوت؛ هرچه هستی، عضو دلبند کسانی هستی که خانواده توأند نه آواری از خرواها ناآرامی‌و دل‌آشوبه!

خانواده، جایی‌ا‌ست که حتی وقتی از همه‌جا رانده شدی، دری‌ست که به رویت بسته نمی‌شود. و حتی اگر سکوت کردی، کسی باشد که از چشم‌هایت بخواند: «کمک می‌خواهم.»

اما اگر آن خانه، بی‌مهر شود؛ اگر در آن قضاوت باشد، مقایسه باشد، خشم باشد و حسادت؛ اگر تحکّم و اجبار، جای محبت و انعطاف را گرفته باشد؛ اگر خوبی‌ها و گره‌گشایی‌ها به باد فراموشی داده شوند؛ اگر مراوده‌ها شکل معامله به خود بگیرند؛ اگر محبت، وظیفه و تکلیف قلمداد شود، نه حق و فلسفۀ وجودی؛ آن‌گاه، هیچ واژه‌ای دیگر معنای خانواده را نمی‌رساند. و آن ریشه، نه نگه‌دارنده، بلکه مانعی برای رشد می‌شود. مانعی که باید راهی برای رهیدن از آن یافت، آن هم تا دیر نشده!

خانواده، واژه‌ای‌ست مقدس. اما تقدسش را باید با انصاف، احترام و عشق زنده نگه داشت.

خانواده پناهگاه است، حتی اگر دیوارهایش گاهی ترک بردارد. خانواده، یعنی دویدن، خسته شدن، دلخور شدن... اما رها نکردن یکدیگر.

خانه باید مأمن امن و پناهِ هر آه باشد. خانه باید جایی باشد که هر فرد، با هر رنگ، با هر عقیده، احساس دیده‌شدن و شنیده‌شدن داشته باشد.

خانواده‌، خانه آنهاست که با همۀ ناترازی‌هایشان پشت و پشتیبان یکدیگرند. «آدم مگر خانواده‌اش را ول می‌کند؟»

خانواده جایی است که در آن «تفاوت» باعث دوری نشود، بلکه عمق ارتباط را بیشتر کند. جایی‌که انتخاب‌های فردی به رسمیت شناخته شود، نه به سخره گرفته شود. و باورها، اگرچه گوناگون، به مرز احترام، وفادار بمانند. و اعضای آن بیاموزند که به حقوق، حریم و انتخابهای یکدیگر تجاوز و بی‌احترامی نکنند.

در یک خانواده سالم، تفاوت‌ها نه‌تنها تهدید محسوب نمی‌شوند، بلکه فرصتی هستند برای یادگیری، تکامل و درک بهتر یکدیگر. تفاوت در: شخصیت‌ها (درون‌گرا/برون‌گرا)، ارزش‌ها و باورها، سبک‌های تربیتی (تفاوت بین نسل‌ها)، سلیقه‌ها و علایق، که اگر با «انعطاف‌پذیری» و «احترام» همراه شوند، می‌توانند باعث عمق گرفتن پیوندهای خانوادگی شوند.

انعطاف‌پذیری یعنی توانایی سازگاری با تغییرات، بحران‌ها یا چالش‌ها، بدون فروپاشی روابط یا ساختار خانواده.

ویژگی‌های خانواده‌های انعطاف‌پذیر عبارتند از:

ـ بازتعریف نقش‌ها در شرایط بحرانی (مثلاً وقتی یکی بیمار می‌شود یا شغلش را از دست می‌دهد)

- قابلیت گفتگو و بازبینی تصمیم‌ها

- پذیرش تغییرات نسلی و فرهنگی (مثلاً نگاه متفاوت فرزندان نسبت به مذهب، هنر یا سبک زندگی)

- تمایل به یادگیری از یکدیگر به‌جای اصرار بر درستی مطلق باورهای شخصی

خانواده‌ای که فقط شبیه‌سازی اعضا را می‌طلبد، بیشتر یک «نظام انضباطی» است تا محیطی انسانی. پذیرش تفاوت‌ها به‌معنای:

- اجازه دادن به دیگری برای متفاوت بودن

- شنیدن بدون قضاوت

- تمایز قائل شدن میان «انتقاد سازنده» و «تحقیر یا طرد»

- پذیرفتن اینکه «درست» فقط یک تعریف ندارد

در خانواده‌های سنتی یا اقتدارگرا، پذیرش تفاوت‌ها ممکن است دشوارتر باشد، چراکه «اختلاف نظر» با «بی‌احترامی» یکی گرفته می‌شود، ساختار قدرت عمودی است (مثلاً پدرسالار یا مادرسالار)، و تغییر، تهدیدی برای نظم تلقی می‌شود.

در این فضاها، رشد فردی، قربانی همرنگی اجباری می‌شود، و بسیاری از تفاوت‌ها به‌جای اینکه پرورش یابند، سرکوب می‌شوند.

اما تعادل طلایی در «تعلق» همراه با «فردیت» است. یک خانوادۀ سالم، باید بتواند بین دو نیاز اساسی تعادل برقرار کند:

ـ «نیاز به تعلق»: احساس اینکه من بخشی از این جمع هستم و پذیرفته می‌شوم و همواره جا و پناهی برای آرامش و آسایش در میان آنان دارم.

ـ «نیاز به فردیت»: احساس اینکه می‌توانم خودِ من باشم، حتی اگر متفاوت باشم. هیچکس مرا برای همشکلی و اطاعت محض نمی‌خواهد، بلکه من، همینی که هستم، صرفا با رعایت خطوط قرمزی که عرفا تجاوز تلقی می‌شود، مهم و محبوب قلمداد می‌شوم.

خانواده‌ای که بتواند با «دلِ باز» تفاوت‌ها را ببیند و با «فهم و انعطاف» با آن‌ها تعامل کند، به جای یک «محیط قضاوت‌گر، مستبد و محدود کننده»، تبدیل می‌شود به یک «زیست‌جهانِ انسانی امن و آرام و پرورش‌دهنده». در چنین خانواده‌ای، رشد ممکن است، گفت‌وگو زنده است، و عشق، بی‌قید و شرط.

خانواده‌ای که دستگیر است، نه دست و پا گیر.

خانواده‌ای که دیوار ندارد، نه برای حفاظت از خود، که برای پذیرش دیگری.

خانواده‌ای که نه فقط در گوشه‌ای از نقشۀ شهر، که در وسعت پُرمحبت نقشۀ دل‌مان نقشی زیبا و ماندگار دارد.

خانواده‌ای که اعضای آن ایمان دارند که باید در مواجهه با تفاوت‌ها، به جای فاصله گرفتن از هم، پشت یکدیگر را بگیرند.

خانواده‌ای که مرامش شیرینی است، حتی در میان تلخی‌های بیشمار روزگار و زندگی.

خانواده‌ای که حالت را خوب می‌کند و تو در خوب کردن حالش تردیدی نداری.

این همان خانواده‌ای است که اگر به حکم تقدیر در آن به دنیا آمده‌ای، یا به حکم عقل و قلب، آن را انتخاب کرده و ساخته‌ای، نباید آن را به هیچ وجهی از وجوه، رهایش کنی؛ «آدم مگر خانوادۀ عاشق، فهیم، منعطف و اَمنش را ول می‌کند؟!»

لینک این مطلب:

https://rahemoghaddas.blog.ir/post/442

برچسب ها
بازدید : 5
شنبه 29 فروردين 1404 زمان : 22:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

چرا به خودت دروغ می‌گویی؟ آیا واقعاً فکر می‌کنی این سیب‌ها ارزش ندارند؟ یا فقط از این که به آن‌ها نرسیدی، ناامید شده‌ای؟... «ادامه مطلب»...

آن‌ ط ورها که نورا فهمید

(همیشه راهی هست)

در دل یکی از محله‌های قدیمی‌شهر، دختر جوانی به نام «نورا» زندگی می‌کرد. او یک دختر باهوش و پُر انرژی بود که منزلشان در نزدیکی باغ بزرگی قرار داشت که صاحبش استفاده از فضا و میوه‌های آن را برای عموم مردم آزاد گذاشته بود .

این باغ کهن با درختان بلند و سایه‌دار، درختچه‌های پُرگل با عطر خوشبو و چمنزاری نرم که زیر نور خورشید می‌درخشید، بهشتی کوچک برای هر بیننده‌ای بود. در وسط باغ، حوض و فواره‌‌های کوچک با صدای آرامش‌بخش آب جاری قرار داشت که محیط را دلپذیرتر می‌کرد .

نورا از تمام دخترهای هم سن و سالش روحیه‌ای متفاوت‌تر داشت؛ همیشه کنجکاو، پرشور و سرشار از آرزوهایی بود که شاید کوچک به نظر می‌آمدند، اما برای او جذاب و جادویی بود .

یکی از این آرزوهای نورا، دست یافتن به میوه‌های شیرین و آبدار درخت سیب بزرگی بود که در گوشه‌ای از باغ قرار داشت. این درخت با شاخه‌های پُرباری که به شکل تاجی باشکوه در آسمان گسترده بودند، جلوه‌ای خاص داشت. سیب‌های آن، درخشان و سرخ، همچون یاقوت‌هایی در میان انبوهی از برگ‌های سبز به چشم می‌آمدند. عطر خوش آن‌ها حتی از دوردست‌ها نیز احساس می‌شد و هر بار که نسیمی‌می‌وزید، این رایحه شیرین در فضای باغ پخش می‌شد. همه ساله هنگام پاییز، این درخت همیشه پُر از سیب‌های قرمز و درخشان بود که وقتی آفتاب روی آن‌ها می‌تابید، همچون جواهراتی می‌درخشیدند و یا با اولین بارش پاییزی، گونه‌های سرخ سیب در زیر قطره‌های درخشان آب، جلوه‌ای جذابتر به خود می‌گرفت .

هر بار که نورا از کنار این درخت عبور می‌کرد، قلبش از شدت اشتیاق، پُر تپش می‌شد و چشمانش برق می‌زد. اما این سیب‌ها همیشه دور از دسترس بودند، گویی به عمد خود را از دستان نورا پنهان می‌کردند! شاخه‌های بالایی درخت، با ظرافتی خاص، سیب‌های درخشان را چنان در خود پنهان کرده بودند که هر بار نورا سعی می‌کرد نزدیک شود، انگار باد آن‌ها را بیشتر به عقب می‌برد. حتی وقتی نورا با تمام توان خود به سمت سیب‌ها می‌پَرید، احساس می‌کرد سایه شاخه‌ها با خنده‌ای پنهان به او نگاه می‌کنند، چالشی که هر لحظه جذاب‌تر اما ناامیدکننده‌تر می‌شد .

روزی، هنگامی‌که آفتاب درخشان‌ترین نور خود را بر باغ می‌تاباند و بوی شیرین سیب‌ها در هوا پیچیده بود، نورا تصمیم گرفت این بار به هر قیمتی که شده، به آرزویش برسد. او با چشمان پُر امید و دلی سرشار از شوق و آرزو، به سمت درخت سیب گام برداشت .

وقتی به درخت رسید، به شاخه‌های پُر از میوه خیره شد. هر سیب مانند چراغی سرخ در میان سبزی برگ‌ها می‌درخشید. نورا با اشتیاق شروع به پریدن کرد. او تمام قدرت خود را در پاهایش جمع می‌کرد و با جهش‌هایی بلند به سمت شاخه‌ها می‌پرید. اما هر بار، کمی‌ کمتر از آنچه نیاز بود بالا می‌پرید. گاهی حتی نزدیک بود سیبی را لمس کند، اما دوباره دست خالی به زمین بازمی‌گشت .

پس از چندین تلاش خسته‌کننده، نورا با پاهایی لرزان و نفسی سنگین روی زمین افتاد. در حالی که عرق از پیشانی‌اش جاری بود و نفس‌هایش سنگین شده بود، برای لحظه‌ای به سیب‌ها خیره شد، گویی از آن‌ها گله می‌کرد. سپس از سرِ استیصال با صدایی بلند گفت: «این سیب‌ها اصلاً ارزش ندارند! ممکن است حتی تلخ و خراب باشند. چرا باید وقتم را برای چیزی تلف کنم که اصلاً شاید طعمی‌ناخوشایند برای من داشته باشد؟ »

اما درست در همان لحظه، باغبانی که در همان نزدیکی مشغول آب دادن به گل‌ها بود، صدای نورا را شنید و به او نزدیک شد و با مهربانی گفت: «دخترم، چرا به خودت دروغ می‌گویی؟ آیا واقعاً فکر می‌کنی این سیب‌ها ارزش ندارند؟ یا فقط از این که به آن‌ها نرسیدی، ناامید شده‌ای؟ »

نورا برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس با غرور پاسخ داد: «من نیازی به این سیب‌ها ندارم. آن‌ها فقط باعث اتلاف وقت من می‌شوند

باغبان لبخندی زد و گفت: «دخترم، هیچ اشکالی ندارد اگر به چیزی که می‌خواهی نرسی. شکست به معنی پایان نیست؛ بلکه فرصتی برای یادگیری و یافتن راه‌های بهتر است. شکست، برای آنکه می‌داند چه می‌خواهد یک مفهوم بیشتر ندارد و آن هم تلاش دوباره با ارزیابی پیوستۀ نقاط مثبت و منفی عملکرد خود و عدم تکرار روش‌های نادرست و حساب نشده است. سماجت در راه رسیدن به هدف، پیله کردن و مأیوس نشدن و همواره چراغ امیدواری را در دل روشن نگاه داشتن، لازمه وصول مقصود است. من هم روزگاری می‌خواستم به خیلی چیزها دست پیدا کنم. برخی برایم محقق شد و برخی نه. گاهی هرچه می‌رفتم گویی نیرویی مرا به عقب می‌برد و نمی‌توانستم به خواسته‌ام برسم. اما به جای ناامیدی، راه دیگری پیدا ‌می‌کردم و به کمک دوستان و افراد مطمئن به دنبال تحقق آرزویم می‌رفتم. گاهی لازم است مسیر یا نگاه خود را تغییر دهی تا موفق شوی. شاید به جای پریدن، باید صبورتر باشی و فکر کنی تا بتوانی از راه دیگری به این سیب‌ها دست پیدا کنی. یا شاید هم باید چیزی را پیدا کنی که واقعاً برایت مهم باشد. اما هیچگاه به خودت دروغ نگو. شکست، می‌تواند بخشی از راه رسیدن به موفقیت باشد، اگر خسته نشوی و مطمئن باشی که همیشه راهی هست که یا یافتنی است و یا ساختنی.»

این سخنان باغبان، نورا را به فکر فرو برد. او برای لحظه‌ای به زندگی خود فکر کرد. آیا واقعاً تمام شادی‌اش به این سیب‌ها بستگی داشت؟ آیا چیزهای دیگری در زندگی نبود که می‌توانست از آن‌ها لذت ببرد؟

وقتی غروب نزدیک و آفتاب کم‌کم پشت درختان پنهان می‌شد، نورا با احساسی تازه و اندیشه‌ای نو به خانه برگشت. او به تمام تلاش‌هایش فکر کرد و به خود وعده داد که روزی دیگر، با نگاهی متفاوت و شاید روشی جدید، دوباره به سراغ درخت سیب خواهد رفت. شاید باید از دوستانش برای رسیدن به آنچه در دل آرزویش را می‌کشید کمک بگیرد. و شایدهای بسیار دیگری که به سراغ ذهنش می‌آمدند. اما در خلال این افکار، او موضوع بسیار مهمی‌را نیز با خود مرور می‌کرد. نورا به خوبی متوجه شده بود که فلسفه زندگی تنها رسیدن به آرزوها نیست، بلکه اساس زیستن بر پایۀ لذت بردن از مسیر، درس گرفتن از شکست‌ها و کشف شادی‌هایی حتی کوچک در لحظه‌ها و اموری به ظاهر ساده استوار است. آن‌طورها که نورا فهمید، لذت شناور بودن در افسون زیبایی‌ها، کمتر از کشف و دستیابی آنها نیست. و امیدواری، پنجره‌ای است که به سوی درک زیبای لذت‌های حیات گشوده می‌شود .

ــــــــــــــــــــــــــ

منبع: کتاب مجموعه داستان کوتاه «نفیر انجیر» به قلم «محمدمهدی مقدم»

لینک این مطلب:

محمدمهدی مقدم

بازدید : 6
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 1:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

من لج کردم! اما نه از آن لجاجت‌های پاک و پافشاری‌های برحق که بویی از تفکر و تدبیر داشته باشد. نه!... «ادامه مطلب» ...

نبردی بی برنده

من لج کردم!

اما نه از آن لجاجت‌های پاک و پافشاری‌های برحق که بویی از تفکر و تدبیر داشته باشد.

نه! لج من، آمیزه‌ای بود از جهل و ترس،

از حماقتی که خود را زرنگی می‌پنداشت

و بغضی که نفهمید ریشه‌اش، دشمنی با خودش بود، نه با تو.

نمی‌دانستم… یا نمی‌خواستم بدانم،

که آن صدای پر از اصرار تو،

نه فریادِ تحمیل بود و نه میل به سلطه.

که آن‌همه تکرار، آن‌همه تلاش،

نه برای اثبات تو، که برای نجات من بود.

من، در مسیر لج، نه‌تنها از تو بریدم،

که از خودم هم دزدیدم.

من سارق سالهای قیمتی عمرم هستم.

من از خودم فرصتِ نجات را گرفتم...

فرصتِ دیدن آنچه می‌توانستم بشوم،

اگر فقط کمی‌گوش می‌دادم،

اگر فقط کمی‌بر غرورم افسار می‌زدم

اگر فقط کمی‌به جهلم فرصت جولان نمی‌دادم

اگر نارس بودن در سایۀ سیاه ترسم را به رسیدن در زیر نور زندگی‌بخشت ترجیح نمی‌دادم

***

من، در این سال‌های سرشار از لجاجت، چه‌ها که نکردم!

چه‌ها که در دل خود بر افروختم و در کام کلام و گام خود ریختم!

دشمن‌ترین دشمنانم، در من بود...

نه در تو.

تو که همیشه، در سایۀ حکیمانۀ سخنانت، از محبت و حرکت و عدالت و حقیقت سخن می‌گفتی،

و من، در جهل خویش، آن سخنان را طعمۀ سکون و سستی خود می‌ساختم.

یادت هست؟ روزی که به تو خندیدم و گفتم:

« چقدر شکار شدی از من؟ »

آن لحظه‌ها برایم تنها رقصی بود بی‌معنی از غرور و کم‌خِردی.

اما نمی‌دانستم، یا نمی‌خواستم بدانم،

که تو نه دشمن من،

که تو تنها یارِ غمخوار و هدایتگرِ استوارم بودی.

که آن شور و حرارت در صدایت، خشم نبود،

دلسوزی بود؛

که آن اصرار بی‌پایان، دام نبود،

مَرکبی رام بود،

آغوش پُر مِهری بود که می‌خواست مرا از مُهر سقوط بر جبین زندگانی‌اَم نجات دهد.

اما افسوس بر من،

که تو، خورشید را به پنجره‌ای بسته می‌تاباندی.

تو روشنی‌ات را خرج چراغ راه من می‌کردی و من قدم به قدم، چاه را برمی‌گزیدم!

***

من، جز خودم را نمی‌دیدم.

به نام خدا، به نام اموری در ظاهر زیبنده ، به نام خیرخواهی

پای در راه نامقدس شرّی عظیم نهادم

شاید بی خبر، شاید ناخواسته،

شاید با خود را به بی‌تفاوتی زدن

شاید با انتخاب‌هایی که در وسوسه‌هایی نامبارک آمیخته بود

چه خطاهایی که در دلم جا گرفت،

و چه بغض‌هایی که در دلم پرورش یافت.

آن بغض‌ها نه علیه تو،

که علیه خودم بود...

اما من، بی‌آنکه بدانم،

بی‌آنکه دیگر اراده‌ای برای نرفتن داشته باشم،

این راه را ادامه می‌دادم،

در خیابانی که پر از سنگ‌های شکست و سقوط بود.

این من بودم که همچون مرده‌ای متحرک، هر روز بیش از پیش، توانش را به بازی می‌گرفت و زمانش را می‌باخت در نبردی بی‌برنده!

این من بودم که جمجمه‌ام لانۀ کلاغ شوم نفس و نفوس می‌شد و غارغار شعارهای نفس‌مدارش مرا از درک شرافت شعور پندار و گفتار و کردار خدا و خِردمدار تو محروم می‌ساخت.

این من بودم که نمی‌شنید، اگرچه تو برایم می‌گفتی...

تو برایم می‌گفتی از «مناجات شعبانیه» تا من شبان نفس خویش باشم

تا نه گرگ شوم و نه طعمه گرگ‌ها

اما من برّه بازیگوش و کم توّجه چراگاه اندیشه‌های نابت بودم

من، ندیدم گرگ‌های در لباس میش را

ندیدم دریده شدن و گرگ شدن نفسم را

ندیدم این مور سیاه نفاق، چگونه در شب سیاه اصرار بر اشتباهم، جنبیدن گرفت و مرا از جنبش انداخت!

ندیدم درجه درجه دور شدنم از تو را

آن هنگام که برای از «عنوان بصری» روایت می‌کردی تا «بصیرت» را حکایتم سازی

من، خاموش می‌شدم از شعله‌هایی که با عشق می‌افروختی

من ساکن بودم و سد، در برابر امواج محبتی بی‌حد

من، «من» بودم، آنگاه که تو درس خروج از منیت می‌دادی

خیال می‌کردم هستم، خیال می‌کردم گوش و هوشم، خیال می‌کردم خالص شدن را تشنه‌ام

حیف که مخیّله‌ام پُر بود از تخیّلاتی پوشالی، و شب و روزم لبریز بود از کوشیدن‌هایی بیهوده و توخالی.

درست وقتی که تو می‌کوشیدی تا مرا از «اِی کاش‌ها» محافظت کنی

تو «عشق» را در طَبَق اخلاص هدیه‌ام می‌کردی و من طِبق خواست نفسم، خودم را از عهدهایم خلاص می‌نمودم.

تو به پاکیزگی مرا پاکیزه‌ای تا ابد می‌خواستی و من با سست و ساده انگاشتن ناخالصی‌هایم، فرو می‌رفتم در منجلاب نادرستی و ناراستی.

تو با قلبت سخن می‌گفتی و من با نفسم، دور و دورتر می‌شدم

سنگریزه‌های بی‌توجهی‌هایم مرا در پشت صخره‌ای از نفسانیت گیر انداخت!

من در عمل، دانه دانه دانایی‌ات را به مسخره می‌گرفتم و ذره ذره مسخّر نادانی‌ام می‌شدم.

***

من نفهمیدم که تو می‌کوشیدی تا پیمانه پیمانه، بحر علم سال‌های عمرت را در کوزه جانم بریزی

تو نه از من، نه از هر چیزی که بتوان با پول آن را خرید، بلکه از جان و توانت برایم هزینه ‌می‌کردی.

هر تذکر، هر راهنمایی، هر حرف تو،

همه از ژرفای دلِ پُر محبت و روح دلسوز تو بود.

اما من، نمی‌فهمیدم!

جدی نمی‌گرفتم آن جدیت تو در جدال با نفسم را.

جدی نمی‌گرفتم وقتی که با صبوری از دوری می‌گفتی؛

دور شدن از «تو»، دور شدن از «منی» که می‌خواست «تو» باشد، دور شدن از «پیلگی» خدا خواهی و حق‌طلبی عالمانه و خستگی‌ناپذیرت...

***

و حالا، در این سکوتِ سرد، از میان پشیمانی‌ام،

نمی‌توانم خود را ببخشم.

به من آموخته بودی که حق‌الناس، فقط مال و مادّیت نیست،

گاهی از جان و عمرِ کسی خرج می‌شود

گاهی توان و زمانی برایم صرف می‌شود

و من، در لجبازی‌ام،

این را نمی‌دانستم، یا شاید هم خیلی جدّی نمی‌گرفتم!

چقدر از لحظات باارزشِ تو را با بی‌توجهی خود از دست دادم،

و چقدر از عمر خود را در لجاجت و بی‌فکری هدر نمودم.

چسبیدم به زمین ضمیر سرد سنگین‌تر از همیشه‍‌ام

نخواستم تا تکاندن‌های پر تکرار تو، تکانم دهد و تکانه‌های تکلّم تک‌دانه‌ات، تکیه‌گاه تحرک گردد

این بود که تو می‌رفتی و من می‌ماندم

می‌ماندم در آنچه نمی‌خواندم، در آنچه نگاه نمی‌کردم و گوش نمی‌سپردم...

من، نه تنها از تو دور شدم،

که از خودم نیز فرار کردم.

از فطرتم، از دلیل بودنم، از فلسفه خلقتم.

چه زیانی، چه فقدانی، چه گم‌شدگی و چه زندانی!

***

اما امروز،

امروز که نغمه‌های پر سوزت را گاه و بیگاه مرور می‌کنم

امروز که چشم می‌دوزم به قلبی که با من سخن می‌گفت به محبتی بی‌منت

امروز که گوش می‌سپارم به نوری که ساطع می‌گشت از بیانی اصیل و آزاده

امروز که دورم از آن دوران طلایی حیاتم و تبعیدم در بی‌خاصیتی میان خواست‌های سطحی و شعارزده

امروز که دیبای دیانت را به دباغان دورو و دنیا دوست فروخته‌ام و از این تجارت بی‌سود، درس‌ها گرفته‌ام

به خود می‌آیم و اینبار عمیق‌تر درک می‌کنم

درک می‌کنم، فرصت‌سوزی‌های رقّت‌بارم را در میان فرصت‌سازی‌های بیشمارت.

درک می‌کنم این حقیقت تلخ را که با تیغی سرد به جانم فرو می‌رود:

زمان، صبور است،

اما نه بی‌مرز...

خدا، فرصت می‌دهد،

اما نه تا ابد...

رحمت حضرت رحمان، وسیع است،

اما نه بی‌حساب.

هرچه کردم، دید...

و هرچه تو کشیدی، شنید.

و من، دیر فهمیدم

که تقاص دارد آن لحظاتی که تو می‌سوختی،

و من، می‌فروختم فرصتهایم را به باد شایدها و نبایدها.

حالا که فاصله‌ها دیوارند و فصلهای زیادی از فاصله گرفتنم گذشته است،

حالا که همین پشیمانی عمیق،

تنها دارایی باقی‌ماندۀ من است...

حالا که هر شب و هرروز، سخت می‌سوزم،

آن هم سوختن در آتشی که خود افروخته‌ام.

حالا که می‌فهمم بسیاری از فرصت‌ها به پایان رسیده‌اند.

و شاید دیگر هیچ‌کس منتظر من نیست،

و هیچ چیزی نمی‌تواند بازگرداند آنچه را که از دست رفته است.

با خود می‌گویم:

آیا هنوز می‌توانم تغییر کنم؟

آیا هنوز جایی برای جبران هست؟

آیا هنور لیاقت فرصتی دوباره را خواهم داشت؟

***

در این پشیمانی،

در این آتشِ سوختنِ دیرهنگام،

اگرچه به من آموختی که «زندگی، دکمه بازگشت ندارد»

اما هنوز هم در کلاس درس‌های بزرگ‌ تو

من می‌بینم که «شکست، پایان کار نیست».

من می‌شنوم که «همیشه راهی هست».

من می‌فهمم که «بن‌بست، ممنوع» است.

من با سلول‌سلول خود ادراک می‌کنم که شکستن‌ها برای «مبارزان راه روشنایی»، شکفتن‌ها در پی دارد

و شکست، تنها یک دریچه است.

دریچه‌ای برای درکِ عمیق‌تری از خود، خودی‌ها، ناخودی‌ها و بی‌خودی‌ها.

و درست همین‌جاست که آغازِ واقعی،

درک عمیق‌تری از خداوند،

و فهمی‌نو از مسیرهای غلط گذشته

برای جبران مافات،

برای ساختن راه‌های درست آینده،

هویدا می‌گردد.

من در کلاس درس تو آموخته‌ام

که هر تغییر، هر بهبود، هر ساختنی نیازمند دلسوزی، شجاعت و پذیرش حقیقت است.

هر ساختنی نیازمند خراب کردن است.

خیلی وقتها

برای روشن نمودن باید سوخت،

برای آباد کردن باید ویران نمود،

برای ساختن باید خراب کرد،

برای به دست آوردن باید از دست داد،

برای خواستن باید خوار شد،

برای درست شدن باید شکست،

برای پیوند باید گسست،

برای ریشه کردن باید از ریشه برکند ،

برای یقین نمودن باید شک کرد،

و برای رشید شدن باید شهید شد...

آری! من از تو آموخته‌ام که خواستن همیشه با ساختن همراه نیست؛

خیلی وقتها باید ویران نمود این دلق نفس رنگارنگ ظلمانی را!

حقیقتی که دیر اما به خوبی شناخته‌ام:

تا لجام بر لجاجت نفس سرکشم نزنم،

تا در فروتنی، فراوان نگردم و از غرور، بیابان،

تا سرنگون نسازم این فرعون درون را،

از پیروی خضرِ راه هدایت و سعادت که هیچ؛

از همراهی موسای طریق حق و حقیقت نیز بهره‌ای نخواهم بُرد...

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/440

بازدید : 7
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 0:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

مدت‌ها بود که خودم را با او می‌سنجیدم. نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت. می‌خواستم بدانم چرا او می‌درخشد، و من هنوز در سایه‌ام؟... «ادامه مطلب» ...

مونولوگ/ مأموریت ما یکسان نیست

مدت‌ها بود که خودم را با او می‌سنجیدم.

نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت.

می‌خواستم بدانم چرا او می‌درخشد، و من هنوز در سایه‌ام؟

می‌دیدم زیبایی‌اش را، کلامش را، ذهنِ سریع و حضورِ بی‌نقصش را.

او را که می‌بینم، گمان می‌برم کامل است.

انگار هرچه باید داشته باشد، دارد:

جمال، کلام، حضور، محبوبیت…

و من، فقط نگاهم را پایین می‌اندازم

و با خود می‌گویم: چرا من این‌طور نیستم؟

چرا خدا، نقاشیِ او را رنگارنگ‌تر کشیده است؟

و برمی‌گشتم به آینۀ خودم...

با خودم می‌گفتم: نکند کم دارم؟ نکند کافی نیستم؟

اما هیچ‌وقت با خود نگفته بودم:

همۀ ما که از یک چشمه ننوشیده‌ایم...

شاید او از چشمه‌ای دیگر نوشیده...

شاید خدا، کوزۀ وجود او را با جنسی لطیف‌تر سرشته،

و مرا، با خاکی زمخت اما مقاوم، برای بارهای سنگین‌تر.

او برای جمالِ بیان آفریده شده، و من برای کمالِ توان.

او برای آرامش‌بخشی به جان‌ها، و من برای تکیه کردن ساقه‌ها.

استعدادهای ما مثل زمین‌هایی‌ست که هرکدام گیاهی متفاوت می‌رویانند؛

یکی پر از گُل، دیگری پُر از درختان سایه‌ساز.

یکی بارانی‌ست، دیگری آفتابی.

کدام‌شان کم‌ارزش‌اند، وقتی همه به رشد و تکامل زندگی کمک می‌کنند؟

ظرفیت‌های ما یکسان نیست.

نه به خاطر برتری یا ضعف.

بلکه چون حکمتِ خدا در تفاوت‌هاست.

او می‌داند چه کسی چه را تاب می‌آورد،

کدام دل آمادۀ چه دردی‌ست،

و کدام جان، توانایی کدام نغمه را دارد.

هر کداممان که نباشیم، نقصی بزرگ هویدا می‌شود.

پس چرا خودم را با او مقایسه کنم، وقتی ریشه‌هایمان در خاک‌هایی متفاوت کاشته شده‌اند؟

وقتی من برای باریدن خلق شده‌ام، و او برای تابیدن؟

شاید او، باید مسیر را صاف‌ و هموارتر کند

و من، کوه را بالا بروم.

شاید او باید مرا جان باشد و من او را توان.

شاید او راه بلد باشد و من رهرو،

اما کدام راه است که بی‌رهروانش معنا بیابد و بی‌راهبرش انتها.

ارتفاع که بگیریم،

بالا که برسیم،

چشم‌انداز هر دوتای‌مان، گسترده‌تر از تمام دشت‌های دنیاست.

چشم‌انداز هر دوتای‌مان زیبایی‌است.

***

هرچه عمیق‌تر می‌نگرم، صدای درونم، بلندتر می‌شود...

می‌گوید:

نقاش، هیچ‌وقت طرحی را بی‌دلیل متفاوت نمی‌کشد .

رنگ تو شاید تند نیست، اما عمق دارد ...

شاید برق نداری، اما گرما داری .

استعدادهایم، توانمندی‌هایم…

شاید آن‌قدر فریاد نمی‌زنند که کسی بشنود،

اما در سکوت، جان می‌بخشند.

من شاید صحنه را بلد نباشم،

اما پشت صحنه را با قلبم روشن نگه می‌دارم.

او، شاید برای دیدن و دیده شدن آفریده شده،

و من، برای شنیدن و درک کردن.

او با نورش راه را نشان می‌دهد،

و من با قدرتم مأمنی می‌سازم برای خسته‌ها.

ما یکی هستیم اما یکسان نه!

شکل و شاکله‌مان یکسان نیست، اما حقیقت واحدی را تشکیل می‌دهیم.

ظرفیت ما یکسان نیست، چون مأموریت‌مان یکسان نیست.

برخی دل‌ها کوه را تاب نمی‌آورند، و برخی، دریا را.

برخی لبخند را پخش می‌کنند،

و برخی، اشک را مرهم می‌شوند.

پس چرا خودم را مقایسه کنم؟

من که کتابم را از روی صفحۀ او ننوشته‌ام.

نقشه‌ی من فرق دارد، با پیچ‌وخم‌هایی مخصوص من.

و همین تفاوت‌هاست که مرا می‌سازد...

وقتی مقصد، یکی‌ست، قدم‌های جفتمان عزیزند.

***

هرکس تکه‌ای از طرح خداست...

ما با هم برابر نیستیم، اما یکی هم بر دیگری برتری ندارد.

یکی برای دویدن در میدان‌ها خلق شده،

دیگری برای ماندن، ساختن، کاشتن.

استعدادهایمان گاهی خاموش‌اند،

نه از ناتوانی،

بلکه چون زمان شکوفه زدن‌شان هنوز نرسیده.

یکی زود گل می‌دهد،

و یکی دیر، اما عمیق‌تر ریشه می‌دواند.

یکی جمع را می‌خنداند،

دیگری دل‌های گریان را پنهانی التیام می‌بخشد.

یکی چشم‌ها را خیره می‌کند،

دیگری دل‌ها را تکان می‌دهد، بی‌صدا.

اگر به آسمان نگاه کنی،

ستاره‌ها را می‌بینی که هیچ‌کدام شکلِ هم نیستند،

اما همه با هم، شب را معنا می‌کنند.

ما هم همینیم...

قطعاتی از یک نقشه‌ی بزرگ‌تر،

تکه‌های از یک پازل وسیع‌تر،

رنگ‌هایی از یک تابلوی الهی.

نه رقیب،

که رفیق راهیم؛

هرکس در این راه مقدس و هدف مشترک، با رسالتی که فقط خودش باید به دوش بکشد،

با ظرفیتی که فقط خودش می‌تواند تاب بیاورد.

پس مقایسه بی‌معناست.

مثل مقایسۀ باران و کوه،

مثل مقایسۀ دریا و گندم‌زار.

هرکدام مأموریتی دارند، و جای خالی یکدیگر را پر نمی‌کنند.

و من؟

من بالاخره فهمیدم که بودنم،

درست به همین شکلی که هستم،

نه کم است، نه زیاد...

بلکه کامل است،

برای مسیری که فقط باید با ظرفیتها و استعدادهای مخصوص به خودم بروم.

***

« من به اندازۀ خودم، کاملم »

وقتی اهل حرکتم، نه سکون .

وقتی فراوانی و برکتم، نه قحطی .

وقتی همراهی همدلم، نه بی‌تفاوتی نارفیق .

وقتی مکملم، نه مایه ضعف .

پس دیگر خودم را نمی‌سنجم.

نه با صدای او، نه با قدم‌های او، نه با سرعتش، نه با ستایش‌هایی که نثارش می‌شود.

من قرار نیست مثل او باشم.

من قرار است خودم باشم؛

در مسیری که شاید هیچ‌کس درکش نکند،

اما من و خدایم خوب می‌دانیم چرا این‌گونه‌ است.

من رسالتی دارم، ظرفیتی دارم، دلیلی دارم برای بودن و شدن.

من توانی دارم که مرا برای مواجهه با دردهایی آماده کرده که هر کسی را تاب آن نیست.

دیگر نمی‌پرسم چرا مثل او نیستم.

به جای قیاس‌های باطل، از خود می‌پرسم:

« آیا امروز شبیه‌تر به کسی هستم که قرار بوده باشم؟ »

و این کافی‌ست.

چون در این مأموریت، تنها مقایسه‌ای که معنا دارد،

تنها قیاسی که حق است

مقایسۀ منِ دیروز با منِ امروز است برای فردایی بهتر.

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/438

بازدید : 6
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 0:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

بخوان، که جهان، به واژه‌هایی روشن‌تر از آفتاب نیاز دارد. بخوان، که رستگاری، در جوهر ناپیدای کلمات پنهان شده‌است. بخوان، که در سرزمین دانایی، همیشه بهاران است... «ادامه مطلب» ...

بخوان برای برخاستن

کتاب، فانوس شب‌های تاریک ذهن است؛ حرارت نیّری که نه می‌سوزاند، نه می‌سوزد، اما روشنی می‌بخشد. هر صفحه‌اش، دریچه‌ای است به جهانی نو؛ گاه دری به سوی تمدن‌های خاموش، گاه پنجره‌ای رو به افق‌های تازه فردا.

کتاب، همان مَرکب پویایی است که تو را، بی‌آنکه ظاهراً گامی‌برداری، در سفری درونی قدم به قدم پیش می‌برد و به بلندای اندیشه می‌رساند. در کوچه‌های کلماتش، هزاران زندگی نفس می‌کشند، و تو، هر بار با ورق زدنش، دوباره متولد می‌شوی.

خواندن کتاب، همانند چشیدن شهد دانایی است از جام بلورین خِرد. تو هر واژه را می‌نوشی و جانت لبریز می‌شود از معنا، از آرامش، از درک عمیق‌تری از خویشتن و آفرینش.

کتاب، همان دوستی‌ است که بی‌منت می‌آموزد و بی‌توقع می‌بخشد. نه دلخور می‌شود، نه خسته. نه کوتاهی می‌کند و نه کوتاه می‌آید. با تو می‌نشیند، بی‌صدا می‌گوید، و بی‌هیاهو جانت را بیدار می‌سازد. در سخت‌ترین روزها، سر بر شانه‌اش که بگذاری، خواهی دید که چگونه دلت را به صبوری می‌آموزد.

کتابخوانی، عصیان خاموشِ جانِ بی‌قرار است در برابر پوچی؛ سلوکی‌ست از تاریکی جهل به سپیده‌دم فهم. تو با خواندن، نه‌فقط می‌آموزی، بلکه می‌افروزی؛ هر جمله، شعله‌ای کوچک در درونت می‌شود، و هر کتاب آن را روشن و روشن‌تر می‌سازد، تا روزی خودت چراغی شوی برای دیگران.

بخوان، که جهان، به واژه‌هایی روشن‌تر از آفتاب نیاز دارد. بخوان، که رستگاری، در جوهر ناپیدای کلمات پنهان شده‌است. بخوان، که در سرزمین دانایی، همیشه بهاران است.

بخوان و گوش سپار به واژه‌واژۀ وزین و زاینده‌اش، چراکه کتاب تنها یک شیء کاغذی، صفحه‌ای الکترونیک یا صوتی دیجیتال نیست؛ کتاب، حکمتِ مجسّم است. در جسم کلماتش، روحی جاری‌ست که از قرن‌ها عبور کرده تا به دستان تو برسد. کتاب، میراث خاموشی‌ست که فریاد می‌زند: «تو تنها نیستی؛ پیش از تو، هزاران اندیشه در این مسیر گام نهاده‌اند؛ تا اندیشه‌ات را بسازند، تا اندیشه‌ای را بسازی»

هر کتاب، همانند دانه‌ای‌ست که در دل خاک ذهن تو کاشته می‌شود. شاید امروز جوانه نزند، اما روزی در بهارِ فهم تو خواهد شکفت، درختی خواهد شد که دیگران زیر سایه‌اش آرام خواهند گرفت. کتاب، کشتزار پنهان آینده‌ای پُربار و درخشان است.

کتاب، پناهگاه انسان در هنگامه‌ تردیدهاست؛ وقتی جهان بیرون به غوغای بی‌معنایی بدل می‌شود، صفحه‌ای ساده می‌تواند تو را بازگرداند به خویشتن خالصت، به جایی که ایمان، خرد و آرامش همنشین‌اند. گویی با کتاب، سکوت به سخن می‌آید و جهان بی‌صدا تو را می‌شنود.

با هر کتاب، پل‌هایی ناپیدا میان قلب‌ها ساخته می‌شود. شاید نویسنده‌ای در سده‌ای دور، از سرزمینی بیگانه، درد و امیدی را بر کاغذ آورده باشد که درست در لحظه‌ای حساس، به داد تو برسد. این‌گونه کتاب، زمان را می‌شکند، مکان را در‌هم می‌پیچد، و انسانی دیگر را در تو بیدار می‌سازد.

کتابخوانی، تمرین زندگی‌ست پیش از آن‌که زندگی آغاز شود. گاه در دل داستانی عاشقانه، معنای فداکاری را می‌فهمی؛ گاه در فلسفه‌ای عمیق، مرزهای باورهایت بازتعریف می‌شود؛ گاه در تبیینی لطیف و دقیق، پیراهن کهنگی از اندام ذهن می‎‌کَنی و لباس نوشوندگی را بر قامت عقیده‌ات می‌پوشی. هر کتاب، نسخه‌ای از زندگی‌ست که می‌توانی بی‌آنکه بهایش را بدهی، تجربه‌اش کنی.

و یادت باشد: کتاب، تنها برای دانستن نیست؛ برای شدن است. هر صفحه، آینه‌ای‌ست برای نگاه کردن به خویشتن، هر جمله، پله‌ای‌ست برای بالا رفتن از نردبان روح و درنوردیدن قله‌های کمال.

پس بخوان، آرام و پیوسته. بخوان، که انسان بی‌کتاب، چون پرنده‌ای‌ست با بال‌های بسته. بخوان، تا بال بگشایی؛ نه به سوی آسمان، بلکه به ژرفای خود. آنجا که حقیقت، سکوت می‌کند و تو، آن را در واژه‌ای ساده می‌فهمی.

و چه زیباست آنجا که کتاب نه‌فقط برای سمع، بلکه برای استماع گشوده می‌شود. آری، سمع، شنیدنی‌ست که بی‌خواست ما نیز رخ می‌دهد؛ صدایی که از کنارمان می‌گذرد، حرفی که ناخواسته به گوش می‌رسد. اما استماع، دعوتی‌ست از دل به دل، انتخابی آگاهانه برای گوش سپردن، برای درک کردن.

در جهانِ پرهیاهوی امروز، ما بسیار می‌شنویم اما کمتر گوش می‌سپاریم. کتاب، ما را به استماع فرا می‌خواند، نه فقط برای شنیدن واژه‌ها، بلکه برای فهم ژرفای آنها.

چه بسیار شنونده‌های ناشنوا و بیننده‌های نابینا؛ می‌شنوند و گوش نمی‌دهند، می‌بینند و نگاه نمی‌کنند! تو اگر متنی را فقط ببینی، بیننده حروفی هستی که حرفی برای دیده شدن و نوایی برای گوش سپردن ندارند؛ اما اگر با جان بخوانی، با روح استماع کنی و با دل نگاه، آنگاه آن واژه‌ها، با تو سخن خواهند گفت و نه فقط دارو، که شفای دردهای تو می‌گردند و راهنمای راهدان راهگشای تو.

کتابخوانی، تمرین استماع است با چشمانِ باز. مشق گوش‌سپردن در سکوت است به ندای عقل‌ها، قلب‌ها، و تجربه‌های بشری که در کلمات جا گرفته‌اند.

و تویی که انتخاب می‌کنی به چه گوش بسپاری، چه بخوانی، و از کدام اندیشه تبعیت کنی. این همان رویکردی‌ست که خواندن را به یک سفر معنوی ارزشمند بدل می‌سازد.

سفری سرشار از انتخاب آزادگی و آبادانی مادی و معنوی. سفری که به فرموده امام بر حق امیرالمومنین علی(ع)، آدمی‌را در همه‌حال، تابع حق بار می‌آورد. انسانی که حق را می‌جوید و می‌بیند و می‌شناسد و می‌پذیرد، و افکار و افعال و افراد را با آن می‌سنجد: «إِنَّ الحَقَّ لا یعرَفُ بِالرِّجَالِ؛ اِعرِفِ الحَقَّ، تَعرِف أهلَهُ» حق با شخصیت‌ها شناخته نمی‌شود، حق را بشناس تا اهل آن را بشناسی.(مجمع البیان، ج1، ص211 ). انسانی که به گفته‌ها می‌نگرد و در آنها عمیق می‌گردد، نه گوینده آن: «اُنظُر إلى ما قالَ و لاتَنظُر إلى مَن قالَ»(غررالحکم، ح5048 )

در کتاب وحی آمده: «فَبَشِّرْ عِبَادِ، الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُۚ أُولَٰئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُۖ وَأُولَٰئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ»(زمر/18) این یعنی انسانِ رشد یافته، کسی‌ست که می‌شنود و انتخاب می‌کند؛ می‌خواند و می‌سنجَد؛ و از بهترینِ آنها، مشعلی می‌سازد برای مسیر خویش؛ برای حرکتی روشن در راه مقدس رشد و تعالیِ خدا و خِردپسند.

صاحبان خِرَد، اندیشه‌ورزان و کتاب‌خوان‌های بالغ، اهل یستمعون، استماع، گوش سپردن، عمیق شدن در کلام، تفکر و تدبر نمودن در متن و ابعاد و نتایج هر نظر و دیدگاه و برداشت هستند و نه صرفا سمع و شنیدن حرفها، گذر بی تأمل از کنار آنها، و گوشی را درب ورود و گوشی را دروازه خروجشان نمودن !

صاحبان خِرَد، اندیشه‌ورزان و کتاب‌خوان‌های بالغ، چنانچه چیزی مورد قبولشان نبود، آن را حتما در حکم باطل و حرام و نادرست و منکر قلمداد نمی‌نمایند‌، چراکه عقل والااندیش باور دارد، شاید آنها که ظاهر عملشان با آنچه من می‌پندارم و می‌پسندم در تضاد است، بر اساس باوری رفتار می‌نمایند که اتفاقاً خدا و خِرد پسندانه است اما برخاسته از فتوا و استفتاء مشروع، و فهم و استنباط معقولی می‌باشد که یا من از آن بی‌اطلاعم، یا اینکه مطلوب و مقبول من و طیف همفکرا‌نم نیست، اما تا آنجا که عرفاً تجاوز به حقوق به حساب نیاید، نه الزاماً غلط و منحرف است و نه نامحترم.

آری! کتاب‌ها بسیارند، اما آنکه می‌فهمد کدام را بخواند، چرا و چگونه بخواند، همان کسی‌ست که به بلوغ استماع و طلوع انکشاف حقیقت رسیده است.

آنکه به بلوغ کتاب‌خوانی رسیده است به خوبی می‌داند، خوب خواندن کتاب خوب، روش خردمندی و منش خردمندان برای نشستن بر خوان خواندن است.

او دیگر خواننده‌ای منفعل و شنونده‌ای بی‌اختیار نیست، بلکه انتخابگری پیروز و سربلند است در هماورد اندیشه‌ها، تصادم افکار، تضارب آراء و گفت‌وگوی گفتار؛ او جست‌وجوگری‌ست در میان صداها، که بی‌هیچ تعصبی همه را می‌شنود، اما فقط به آنچه بالنده است و سازنده، گوش جان می‌سپارد.

او تبعیت می‌کند از بهترینِ شنیده‌ها و گفته‌ها و اندیشه‌ها، بی‌آنکه وقعی بر خواهش نفس و نفوس نهاده باشد. تبعیتی از جنس جوش و خروش عشقی پاک و بی‌باک که با عقلی چالاک و رهیده از خاک، درآمیخته باشد و در اشتیاقی شیرین و بی‌پایان، کودک درون تشنۀ دانایی را به مکیدن پیوستۀ سینۀ سپیده‌گستر کتاب دانایان وا دارد و قد کشیدن مدام ذهن و سربرآوردن انسانی کامل در آسمان بیکران سعادت را سرنوشت سازد.

پس بخوان...

بخوان برای برخاستن.

بخوان برای خواستنِ توانستن.

بخوان نه از سر عادت،

که با میل به بیشتر فهمیدن و بهتر عمل کردن.

بخوان نه از سر تکلّف،

که با تشنگیِ تر شدن از آب حیات حقیقت ناب.

بخوان تا کتاب، در تو بیدار شود و تو، در آن...

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/439

بازدید : 10
شنبه 22 فروردين 1404 زمان : 23:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

مدت‌ها بود که خودم را با او می‌سنجیدم. نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت. می‌خواستم بدانم چرا او می‌درخشد، و من هنوز در سایه‌ام؟... «ادامه مطلب» ...

مونولوگ/ قیاس باطل، قیاس حق

مدت‌ها بود که خودم را با او می‌سنجیدم.

نه برای حسادت... برای فهمیدن حقیقت.

می‌خواستم بدانم چرا او می‌درخشد، و من هنوز در سایه‌ام؟

می‌دیدم زیبایی‌اش را، کلامش را، ذهنِ سریع و حضورِ بی‌نقصش را.

او را که می‌بینم، گمان می‌برم کامل است.

انگار هرچه باید داشته باشد، دارد:

جمال، کلام، حضور، محبوبیت…

و من، فقط نگاهم را پایین می‌اندازم

و با خود می‌گویم: چرا من این‌طور نیستم؟

چرا خدا، نقاشیِ او را رنگارنگ‌تر کشیده است؟

و برمی‌گشتم به آینۀ خودم...

با خودم می‌گفتم: نکند کم دارم؟ نکند کافی نیستم؟

اما هیچ‌وقت با خود نگفته بودم:

همۀ ما که از یک چشمه ننوشیده‌ایم...

شاید او از چشمه‌ای دیگر نوشیده...

شاید خدا، کوزۀ وجود او را با جنسی لطیف‌تر سرشته،

و مرا، با خاکی زمخت اما مقاوم، برای بارهای سنگین‌تر.

او برای جمالِ بیان آفریده شده، و من برای کمالِ توان.

او برای آرامش‌بخشی به جان‌ها، و من برای تکیه کردن ساقه‌ها.

استعدادهای ما مثل زمین‌هایی‌ست که هرکدام گیاهی متفاوت می‌رویانند؛

یکی پر از گُل، دیگری پُر از درختان سایه‌ساز.

یکی بارانی‌ست، دیگری آفتابی.

کدام‌شان کم‌ارزش‌اند، وقتی همه به رشد و تکامل زندگی کمک می‌کنند؟

ظرفیت‌های ما یکسان نیست.

نه به خاطر برتری یا ضعف.

بلکه چون حکمتِ خدا در تفاوت‌هاست.

او می‌داند چه کسی چه را تاب می‌آورد،

کدام دل آمادۀ چه دردی‌ست،

و کدام جان، توانایی کدام نغمه را دارد.

هر کداممان که نباشیم، نقصی بزرگ هویدا می‌شود.

پس چرا خودم را با او مقایسه کنم، وقتی ریشه‌هایمان در خاک‌هایی متفاوت کاشته شده‌اند؟

وقتی من برای باریدن خلق شده‌ام، و او برای تابیدن؟

شاید او، باید مسیر را صاف‌ و هموارتر کند

و من، کوه را بالا بروم.

شاید او باید مرا جان باشد و من او را توان.

شاید او راه بلد باشد و من رهرو،

اما کدام راه است که بی‌رهروانش معنا بیابد و بی‌راهبرش انتها.

ارتفاع که بگیریم،

بالا که برسیم،

چشم‌انداز هر دوتای‌مان، گسترده‌تر از تمام دشت‌های دنیاست.

چشم‌انداز هر دوتای‌مان زیبایی‌است.

***

هرچه عمیق‌تر می‌نگرم، صدای درونم، بلندتر می‌شود...

می‌گوید:

نقاش، هیچ‌وقت طرحی را بی‌دلیل متفاوت نمی‌کشد .

رنگ تو شاید تند نیست، اما عمق دارد ...

شاید برق نداری، اما گرما داری .

استعدادهایم، توانمندی‌هایم…

شاید آن‌قدر فریاد نمی‌زنند که کسی بشنود،

اما در سکوت، جان می‌بخشند.

من شاید صحنه را بلد نباشم،

اما پشت صحنه را با قلبم روشن نگه می‌دارم.

او، شاید برای دیدن و دیده شدن آفریده شده،

و من، برای شنیدن و درک کردن.

او با نورش راه را نشان می‌دهد،

و من با قدرتم مأمنی می‌سازم برای خسته‌ها.

ما یکی هستیم اما یکسان نه!

شکل و شاکله‌مان یکسان نیست، اما حقیقت واحدی را تشکیل می‌دهیم.

ظرفیت ما یکسان نیست، چون مأموریت‌مان یکسان نیست.

برخی دل‌ها کوه را تاب نمی‌آورند، و برخی، دریا را.

برخی لبخند را پخش می‌کنند،

و برخی، اشک را مرهم می‌شوند.

پس چرا خودم را مقایسه کنم؟

من که کتابم را از روی صفحۀ او ننوشته‌ام.

نقشه‌ی من فرق دارد، با پیچ‌وخم‌هایی مخصوص من.

و همین تفاوت‌هاست که مرا می‌سازد...

وقتی مقصد، یکی‌ست، قدم‌های جفتمان عزیزند.

***

هرکس تکه‌ای از طرح خداست...

ما با هم برابر نیستیم، اما یکی هم بر دیگری برتری ندارد.

یکی برای دویدن در میدان‌ها خلق شده،

دیگری برای ماندن، ساختن، کاشتن.

استعدادهایمان گاهی خاموش‌اند،

نه از ناتوانی،

بلکه چون زمان شکوفه زدن‌شان هنوز نرسیده.

یکی زود گل می‌دهد،

و یکی دیر، اما عمیق‌تر ریشه می‌دواند.

یکی جمع را می‌خنداند،

دیگری دل‌های گریان را پنهانی التیام می‌بخشد.

یکی چشم‌ها را خیره می‌کند،

دیگری دل‌ها را تکان می‌دهد، بی‌صدا.

اگر به آسمان نگاه کنی،

ستاره‌ها را می‌بینی که هیچ‌کدام شکلِ هم نیستند،

اما همه با هم، شب را معنا می‌کنند.

ما هم همینیم...

قطعاتی از یک نقشه‌ی بزرگ‌تر،

تکه‌های از یک پازل وسیع‌تر،

رنگ‌هایی از یک تابلوی الهی.

نه رقیب،

که رفیق راهیم؛

هرکس در این راه مقدس و هدف مشترک، با رسالتی که فقط خودش باید به دوش بکشد،

با ظرفیتی که فقط خودش می‌تواند تاب بیاورد.

پس مقایسه بی‌معناست.

مثل مقایسۀ باران و کوه،

مثل مقایسۀ دریا و گندم‌زار.

هرکدام مأموریتی دارند، و جای خالی یکدیگر را پر نمی‌کنند.

و من؟

من بالاخره فهمیدم که بودنم،

درست به همین شکلی که هستم،

نه کم است، نه زیاد...

بلکه کامل است،

برای مسیری که فقط باید با ظرفیتها و استعدادهای مخصوص به خودم بروم.

***

« من به اندازۀ خودم، کاملم »

وقتی اهل حرکتم، نه سکون .

وقتی فراوانی و برکتم، نه قحطی .

وقتی همراهی همدلم، نه بی‌تفاوتی نارفیق .

وقتی مکملم، نه مایه ضعف .

پس دیگر خودم را نمی‌سنجم.

نه با صدای او، نه با قدم‌های او، نه با سرعتش، نه با ستایش‌هایی که نثارش می‌شود.

من قرار نیست مثل او باشم.

من قرار است خودم باشم؛

در مسیری که شاید هیچ‌کس درکش نکند،

اما من و خدایم خوب می‌دانیم چرا این‌گونه‌ است.

من رسالتی دارم، ظرفیتی دارم، دلیلی دارم برای بودن و شدن.

من توانی دارم که مرا برای مواجهه با دردهایی آماده کرده که هر کسی را تاب آن نیست.

دیگر نمی‌پرسم چرا مثل او نیستم.

به جای قیاس‌های باطل، از خود می‌پرسم:

« آیا امروز شبیه‌تر به کسی هستم که قرار بوده باشم؟ »

و این کافی‌ست.

چون در این مأموریت، تنها مقایسه‌ای که معنا دارد،

تنها قیاسی که حق است

مقایسۀ منِ دیروز با منِ امروز است برای فردایی بهتر.

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/438

بازدید : 8
شنبه 22 فروردين 1404 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

آیا احیای حجاب با نام و قرائتی که امروزه بر آن تأکید می‌شود، خصوصا اجباری نمودن نوع و محدوده‌ای از پوشش، یکی از اهداف انقلاب 57مردم ایران بوده است؟... «ادامه مطلب» ...

آیا انقلاب57 برای حجاب بود؟

برخی که البته تعدادشان بسیار کمتر از آن است که بشود نام اقلیت را بر آنها گذاشت و شاید بهتر باشد ایشان راه گروه یا گروهکی بنامیم که به شدت می‌کوشند تا خود را به عنوان «هستۀ سخت نظام» جا بزنند، سعی دارند تا تعصبات و قرائتهای یک‌سوی خود را با شیوه‌های تند، خسارت‌بار، زننده، غیرقانونی، غیر اخلاقی، و صد البته، غیر شرعی و غیر عقلی، بر اکثریت جامعه و قشر عظیمی‌که متفاوت از آنها فکر و عمل می‌کنند، تحمیل نمایند و حتی در راه نامقدس و نامبارک تحقق این هدف نامشروع و نامعقول خود، از هرگونه توهین و تحریک خواص و عوام و تهدید نظام اسلامی‌نیز مضایقه نمی‌نمایند!

در جدیدترین تحلیل‌ها و تراوشات ذهنی عجیب و غیر مستند این گروهک آمده است که «ما به خاطر حجاب انقلاب کردیم»!

حال، جدای از این مسأله که سن و سال برخی مدعیان این گزاره، اساساً آیا به فهم و کنش انقلابی در آن سالهای منتهی به انقلاب می‌رسیده یا خیر، پرسش مهمی‌که مطرح می‌شود این است که آیا احیای حجاب با نام و قرائتی که امروزه بر آن تأکید می‌شود، خصوصا اجباری نمودن نوع و محدوده‌ای از پوشش، یکی از اهداف انقلاب 57مردم ایران بوده است و اگر چنین است حضور زنان بی حجاب در مبارزات انقلابی و نیز تصریحات مکرر مسوولان در حین و اوایل پیروزی مبنی بر اجباری نبودن حجاب چگونه توجیه می‌شود؟ !

مستندات تصویری از عکس‌ها و فیلم‌های به جا مانده از دوران مبارزات انقلابی مردم ایران در قبل از ۲۲ بهمن ۵۷ ، به وضوح نشانگر آن است که زنان بسیاری در این انقلاب حضور داشتند که مقید به تعریف خاصی از محدوده پوشش که اصطلاحاً حجاب نامیده می‌شود نبودند اما در فعالیت‌های انقلابی مشارکت جدی داشتند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی‌نیز، در ماه‌های نخست، نسبت به زنان، درباره حجاب، محدودیت‌های خاصی اعمال نمی‌شد . در روزنامه‌های آن ایام، تیترهای فراوانی از قول مسئولان انقلاب وجود دارد که تصریح کرده‌اند اجباری درباره حجاب وجود ندارد. حتی در یکی از شماره‌های روزنامه اطلاعات به نقل از دادستان کل انقلاب آمده است که «مزاحمان خانم‌های بی‌حجاب، ضد انقلابی هستند».

با توجه به پلاکاردها و عکس‌های دست تظاهرکنندگان و شعارهای یک انقلاب می‌توان به مواردی همچون نظرات جامعهٔ در حال انقلاب دربارهٔ رژیم حاکم، دلایل مخالفت با آن، پیروی از رهبران انقلابی خاص، آرمان‌ها و اعتقادات مردم انقلابی، و کمال مطلوب آن‌ها در پی‌ریزی نظام جدید، پی بُرد .

شعارها، عقاید و آرمانهای انقلاب به رهبری امام خمینی به نحوی بود که حتی روشنفکرانِ لائیک و چپ نیز خود را با خمینی همسو می‌دیدند.

در هیچ یک شعارهای عموم مردم و نطق‌های آتشین رهبران و فعالان متنفذ انقلاب، نشانه‌ای از اجباری شدن نوع و محدوده‌ای از پوشش، بدون در نظر گرفتن انتخاب اکثریت و اعتنا به عرف، دیده نمی‌شود و در هیچ کجا، برای احیای حجاب و اجباری نمودن آن، به عنوان خواست عمومی، از انقلابیون و شرکت‌کنندگان در تظاهرات‌های انقلاب 57، شعاری سر داده نشده است. بلکه اتفاقا اساس اکثر شعارها بر محوریت مبارزه با استثمار و استبداد و بی‌عدالتی بوده است. چیزی که از این گروهکِ خود هستۀ سختِ نظام پندار، نمی‌بینیم!

تحصن و کفن‌پوشی قانونی برای برچیده شدن مصادیق و مظاهر متعدد ربا، بی‌عدالتی، فقر و دیگر مصیبت‌های فراوان اقتصادی، در باور و عمل این گروهک، جایی ندارد، و تنها موضوعی چون «حجاب» که نه از اصول دین است و نه از فروع آن، و نه حتی تأثیرات فردی و اجتماعی آن از گناه کبیره‌ای چون «دروغ»، «غیبت»، «تهمت» و امثال آن، بیشتر و بالاتر باشد، تعصبات آنان را به جوش می‌آورد و یکباره دغدغه‌مند دین و دنیای مردمان می‌گردند! دغدغه‌هایی که با بی‌حیایی‌ها، بی‌ادبی‌ها، تندروی‌ها و رفتارهای غیرقانونی، غیر شرعی و غیر عقلانی‌شان، اتفاقا به کمرنگ و کمرنگ‌تر شدن دین و دین‌خواهی با قرائت ایشان انجامیده و جمعیت کثیری را از این قشر و باورهای خشک و بسته‌شان، بیزار و دورتر نموده است.

به گواه اکثر مورخان، فساد مالی قدرتمندان و خودکامگی، استبداد، عوام‌فریبی ایشان، به حاشیه راندن افراد بالیاقت و جذب افراد بله‌قربان‌گو، افزایش اختلاف طبقاتی، خفقان و زندان و محدودیت‌های فراوان آزادی بیان، استثمار و استعمار مستقیم و غیر مستقیم ملت و سرمایه‌های ایشان توسط کشورهای سلطه‌گر، وابستگی به دیگر قدرتها و اعمال نفوذ آنان در قدرت، بی‌عدالتی‌ها در مظاهر گوناگون اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، و دیگر اموری از این دست عوامل تنش، نارضایتی، قیام و انقلاب عموم مردم،بود . از این روی، اکثر شعارهای انقلابیون، نشانگر دغدغه‌ها و اهداف آنان در زمینه برپایی عدل و داد در کشور بوده است که مرور برخی از مهمترین آن شعارها، حائز اهمیت است:

* کارگر- برزگر- رنجبر /‌‌‌ای کارگر، ما با هم متحد می‌شویم… / تا برکنیم ریشه استثمار…

* اتحاد – اتحاد – اتحاد /‌‌‌ای ملت ما با هم متحد می‌شویم … / تا برکنیم ریشه استثمار…

* استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

* زن‌ها به ما پیوستند، بی‌غیرت‌ها نشستند

* نصرُ من‌الله و فتحٌ قریب، مرگ بر این دولت مردم فریب

* زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی/ جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی

* ارتش جنایتکار است مزدور استعمار است .

* ارتش تو هم با ما باش با ملت هم صدا باش / در راه حق به‌پا باش با دشمن آشنا باش .

و...

قیام برای احیای «عدالت»

انقلاب 57، قیام برای احیای «عدالت» بود، همان قیامی‌که اساساً پیامبران نیز برای آن مبعوث شدند: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(حدید/25) ما رسولان خود را با دلایل روشن فرستادیم، و با آنها کتاب (آسمانی) و میزان (شناسایی حقّ از باطل و قوانین عادلانه) نازل کردیم تا مردم قیام به عدالت کنند.

آیات و روایات بسیاری بر برپایی «عدالت» تاکید دارد که بیانگر جایگاه والای این عمل به مثابه یک قیام اصلاح‌گر و کنش سازنده فردی و اجتماعی است: «قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُمْ بِوَاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ»(سبأ/46) بگو که من شما را به یک چیز پند می‌دهم و آن اینکه دو نفر دو نفر با هم، یا هر یک به تنهایی برای خدا قیام کنید. «کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ»(نساء/135) قیام کنید برای عدالت.

امام خمینی با آگاهی از خواست خدا و اکثریت ملت و با پشتوانه و همارهی مردم و انتخاب آنان، برای برپاداشتن عدل و داد، که مقصود انبیای الهی بوده است، به پاخاست و تحقق «عدالت» را به عنوان اصل و اساس انقلاب و تأسیس حکومت، معرفی و تبیین نمود. امری که توسط رهبر فعلی انقلاب، آیت‌الله خامنه‌ای نیز بارها و بارها طرح و پیگیری شده است.

* در سخنان امام خمینی آمده است:

ـ «نبوت اصلاً آمده است و نبی مبعوث است برای اینکه قدرتمندهایی که به مردم ظلم می‌کنند پایه‌های ظلم آنها را بشکنند.»(صحیفۀ امام، ج4، ص162)

ـ «ما که می‌گوییم حکومت اسلامی، می‌گوییم حکومت عدالت، ما می‌گوییم یک حاکمی‌باید باشد که به بیت المال مسلمین خیانت نکند، دستش را دراز نکند. بیت المال مسلمین را برندارد. ما این مطلب را می‌گوییم این یک مطلب مطبوعی است که در هر جامعۀ بشری که گفته شود برای هر کسی که گفته بشود از ما می‌پذیرد.» ( صحیفۀ امام، ج3، ص509)

ـ «عدل اسلامی‌را مستقر کنید. با عدل اسلامی‌همه و همه در آزادی و استقلال و رفاه خواهند بود.»(صحیفۀ امام، ج7، ص115)

ـ حکومت اسلامی‌مثل حکومت علی بن ابیطالب دیکتاتوری تویش نیست. حکومتی است که به عدل است. حکومتی است که زندگی خودش از زندگی سایر رعیتها بدتر است... حکومت اسلامی‌حکومت دیکتاتوری نیست. مذهب مقابل اینها ایستاده. اسلام مقابل دیکتاتورها ایستاده.»(صحیفه امام، ج11، ص306)

ـ «باید به حسب واقع، به حسب انصاف، به حسب وجدان، این مردمی‌که شماها را روی کار آورده‌اند، این مردم زاغه‌نشین که شماها را روی مسند نشانده‌اند ملاحظه آنها را بکنید، و این جمهوری را تضعیفش نکنید. بترسید از آن روزی که مردم بفهمند در باطن ذات شما چیست، و یک انفجار حاصل بشود. از آن روز بترسید که ممکن است یکی از «ایام الله» - خدای نخواسته - باز پیدا بشود. و آن روز دیگر قضیه این نیست که برگردیم به 22 بهمن. قضیه این‌ است که فاتحه همه ما را می‌خوانند!»(صحیفه امام، ج14، ص380)

* در سخنان رهبر انقلاب آمده است:

ـ «تکیه برعدالت، اساسی‌ترین و محوری‌ترین اصل یک حرکت الهی است؛ ادامۀ کار همه انبیا و مصلحان بزرگ تاریخ است. البته عدالت، دشمنانی دارد. همه کسانی که نانشان در بی‌عدالتی است، با عدالت دشمن‌اند. همه کسانی که با قلدری و زورگویی چه درصحنۀ ملی، چه درصحنۀ بین‌الملی تغذیه می‌شوند، باعدالت مخالفند. عدالت، شعار اصلی و هدف بزرگ انقلاب اسلامی‌و نظام جمهوری اسلامی بوده وهست... عدالت، تندروی نیست؛ حق‌گرایی است؛ توجه به حقوق آحاد مردم است؛ جلوگیری از ویژه‌خواری است؛ جلوگیری از تجاوز و تعدی به حقوق مظلومان است. در یک کشور، کسان زیادی پیدا می‌شوند که اگر دستگاه مسئول قانونی به مدد آنها نشتابد، در امواج درگیری‌های گوناگون لگد مال می‌شوند. وظیفۀ دولت عدالت‌مدار، توجه ویژه به قشر محرومین است... با استفاده از همۀ شیوه‌های عالمانه و با تدبیر می‌توان عدالت را در جامعه مستقر کرد.»(۸۴/۵/۱۲)

ـ «دولت مردان وظائف سنگینی دارند که باید انجام دهند. ملت حق دارد اولین چیزی را که از مسئولان انتظار دارد و توقع می‌رود، ملاحظۀ عدالت باشد. برای تآمین عدالت که بسیارهم دشوار است، باید همه کار کنند؛ همه تلاش کنند... مسئله اقتصادی یک مسئله‌ی مهم کشور است.»(۸۶/۳/۱۴)

ـ «نباید ارزش عدالت به عنوان یک ارزش درجۀ دو کم کم در مقابل ارزشهای دیگر به فراموشی سپرده شود؛ در نظام ما این خطر وجود داشته است... وقتی ما ارزش‌های دیگر را عمده می‌کنیم ومسالۀ عدالت و نفی تبعیض و توجه به نیازهای طبقات محروم در جامعه کمرنگ می‌شود، خطر بزرگی است.»(۸۴/۶/۸)

ـ «فلسفۀ وجودی ما، عدالت است. رشد اقتصادی باید هم پای عدالت پیش برود؛ برنامه‌ریزی کنند و راهش راه پیدا کنند. حالا عدالت چیست؟ البته ممکن است در معنا کردن عدالت، افرادی، کسانی یا گروه‌هایی اختلاف نظر داشته باشند؛ اما یک قدر مسلم‌هایی وجود دارد: کم کردن فاصله‌ها، دادن فرصت‌های برابر، تشویق درستکار و مهار متجاوزان به ثروت ملی... مناطق دوردست کشور و مناطق فقیر را مثل مرکز کشور زیر نظرآوردن، منابع مالی کشور را به همه رساندن، همه را صاحب و مالک این منابع دانستن، از قدر مسلم‌ها و مورد اتفاق‌های عدالت است که باید انجام بگیرد. بنابراین، عدالت یک اصل است و نیازمند قاطعیت عدالت، با تعارف درست نمی‌شود؛ اولا قاطعیت می‌خواهد، ثانیا ارتباط با مردم می‌خواهد، ثالثا ساده‌زیستی و مردمی بودن لازم دارد و بالاتراز همه، خودسازی وتهذیب می‌خواهد؛ این هم جزو پیش شرط‌ها و پیش‌نیازهای اجرای عدالت است. اول، باید خودمان را درست کنیم و یک دستی به سروصورت خودمان بکشیم، تا بتوانیم عدالت را اجرا کنیم؛ وظیفۀ من و شما اینهاست. واقعا باید با ویژه‌خواران و فساد اقتصادی مبارزه کنیم.»(۸۵/۳/۲۹)

«عدالت‌خواهی» مبنای حرکت‌های انقلابی

انقلاب 57، قیامی‌تاریخی و بزرگ برای برپایی «عدالت» بود؛ عدالت در تمامی‌امور و شئون زندگی مادی و معنوی یک ملت. خروشی که بر پایۀ خواست و نظر و اراده افرادی صورت گرفت که از ظلم، جور، جبر، استبداد و بی‌عدالتی‌ها به تنگ آمده بودند و عدل و داد را در سایۀ اسلام ناب، حکیم، معطف، پویا، مترقی و زمان‌شناس می‌خواستند.

اینک که با گذشت چند دهه از انقلاب عدالت‌خواه مردم ایران، به دلایل گوناگون داخلی و خارجی، هر روز بیشتر از دیروز، وضعیت اقتصادی قشر کثیری فلاکت‌بارتر می‌شود و سایه انواع بی‌عدالتی‌ها و تفاوتهای طبقاتی بر زندگانی ملت، گسترده‌تر می‌گردد، آیا می‌توان گفت که «حجاب» مسألۀ اول، و اساساً مسأله‌ای مهم و ضروری برای جامعه است.

روشن است که هر حکومتی، در قبال کنش‌های اجتماعی مردم خویش، مسئول است و نوع و محدوده پوشش، یکی از همین امور می‌باشد. اما الزام در خصوص پوشش، نه اجبار به قرائتی از آن با عنوان حجاب، باید وابسته به انتخاب عمومی‌و تابع خواست اکثریت باشد تا آرامش نسبی در فضای اجتماعی حکم‌فرما شده و از هرگونه تنش‌های آسیب‌زا به حال دین و دنیای عموم افراد جامعه، جلوگیری شود.

انقلاب 57، خروشی برای برقراری عدالت بود و عدالت یعنی وضع قوانین بر پایه توان و فهم و خواست غیر متجاوزانه عُرف اکثریتی که خود درک و تعریف روشنی از تجاوز و ظلم و بی‌عدالتی دارد.

علامه محمدرضا حکیمی‌با عصبانیت می‌گفت: «مگر شما نمی‌گویید مولایتان علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع) است؟ کجا گفته است که من اهتمام کرده‌ام که زلف خانم‌ها را پنهان کنم؟ شما امنیت اقتصادی را تأمین کن؛ چراکه با آن درهم تنیدگی که بین معاش و معاد در تعالیم دینی وجود دارد، مردم خودشان بهتر بلد هستند چکار کنند.»(به نقل از صفحه رسمی‌استاد حکیمی)

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/437

بازدید : 8
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 0:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

گاهی فکر می‌کنم چرا دلم نمی‌لرزد؟ چرا وقتی حقیقت در برابرم قد می‌کشد، من بی‌تفاوت می‌ایستم؟... «ادامه مطلب» ...

مونولوگ/ انتخابم، بیداری‌ست

گاهی فکر می‌کنم چرا دلم نمی‌لرزد؟

چرا وقتی حقیقت در برابرم قد می‌کشد، من بی‌تفاوت می‌ایستم؟

نه اشکی، نه گرمای شعله‌ای، نه حتی پرسشی...

سکوتی سنگین، که بیشتر شبیه مرگ است تا آرامش.

گاهی صدای کسی در گوش دلم می‌پیچد:

دل وقتی مرده باشد، صدای حق را نمی‌شنود.

و دل، از لقمه‌ای می‌میرد که بی‌حساب و بی‌پرسش، از دست هر کسی گرفته شده باشد.

از نانی که بوی حرص می‌دهد، از مالی که رنگ حرام دارد.

از قرض و امانتی که می‎توانستی و به صاجبش بازنگرداندی.

از سهمی‌که حق دیگری بوده و تو بی‌ توجه، بلعیدی‌اش.

بنگر چه می‌خوری...

نه فقط با دهانت، که با دلت، با روحت، با چشم و گوشت.

بنگر از دست چه کسی می‌گیری، چه کسی سفره‌ات را پهن کرده،

آیا او که برکت را می‌بخشد، راضی‌ست به آنچه در کاسه‌ات ریخته‌ای؟...

ناگاه به یاد کلامی‌افتادم:

آن روز که مردی ایستاد در برابر لشکری کور،

و فریاد زد: شکم‌هایتان از حرام پر شده،

دل‌هایتان مُهر خورده،

دیگر نه حق را می‌بینید، نه صدایش را می‌شنوید.

آری، من گم شدم از همان‌جا...

از همان‌جایی که نفهمیدم نانم چه رنگی‌ست

و قلبم از کجا سیر می‌شود.

***

نه فقط نان...

گاه آنچه روحم را می‌کُشد، لقمه‌ای‌ست که از چشمانم بلعیده‌ام،

از گوش‌هایم، از ذهنم، از رابطه‌ای بی‌ریشه، از حرفی بی‌اصل،

از محبتی آلوده، از دوستی‌هایی که شبیه خیانت بودند.

این روزها دیگر نمی‌شود فقط نگران لقمۀ نان بود،

باید نگران لقمۀ فکر هم بود،

نگران خوراکی که ذهنم را اِشغال می‌کند،

نگران جمله‌هایی که به دروغ، شیرین‌اند

و رابطه‌هایی که از بس بی‌اصولند، بوی پوسیدگی می‌دهند.

من سال‌ها، ذهنم را با کلمات سمّی تغذیه کردم...

از دروغ‌هایی که خودم باورشان کردم

تا تحسین‌هایی که حقیقت نبودند،

تا سکوت‌هایی که باید شکسته می‌شدند، اما نشدند.

و قلبم...

قلبم سال‌ها ارتزاق کرد از دوست‌داشتن‌هایی که دوست‌داشتن نبود،

از توجه‌هایی که هزینه داشتند،

از آغوش‌هایی که پناه نبودند،

از نگاه‌هایی که می‌دیدند اما نمی‌فهمیدند.

روحم، ذره‌ذره مرد،

نه از گرسنگی،

که از سیریِ آلوده.

حالا می‌دانم…

همان‌طور که نان حرام، جسم را می‌کُشد،

کلمۀ ناپاک، قلب را می‌کُشد.

رابطۀ نادرست، روح را از پا می‌اندازد.

نگاه ناراست، اندیشه را آلوده می‌کند.

و وقتی خوراک قلب و ذهن و روح، ناپسند باشد،

آدم به مرور، از حقیقت دور می‌شود...

از خودش، از خدا، از آرامش.

کاش زودتر فهمیده بودم

هر چیزی که شیرین است، مغذی نیست

و هر رابطه‌ای که گرم است، سالم نیست.

باید تشنه شوم،

باشد تشنگی بیاموزم،

تشنۀ نور،

تشنۀ صداقت،

تشنۀ کلمه‌ای پاک که ذهنم را جلا دهد،

و آغوشی راستین که دلم را آرام کند.

***

باید بایستم روبروی خودم،

و اعتراف کنم که هر آن‌چه درونم مرد،

از خوراک اشتباهی بود که بی‌تأمل بلعیدم.

ذهنم را سال‌ها پر کردم

با جمله‌هایی که نه عمق داشتند و نه اصالت،

با نظریه‌هایی که ریشه در حقیقت نداشتند

و حرف‌هایی که تنها برای پُر کردن سکوت گفته می‌شدند، نه برای هدایت.

روابطم...

چه بگویم از رابطه‌هایی که از بیرون زیبا بودند

و از درون، پوسیده.

رابطه‌هایی که لباس محبت پوشیده بودند

اما در آغوششان، روحم بی‌صدا گریه می‌کرد.

ما گاهی درگیر بودن می‌شویم، نه بودنِ درست.

درگیر خواندن می‌شویم، نه دانستنِ راست.

درگیر شنیدن می‌شویم، نه فهمیدنِ عمیق.

و این است رازِ سقوط بی‌صدا...

که نمی‌فهمیم کِی و کجا،

ذهن‌مان از دروغ سیراب شد

و قلب‌مان از ناپاکی سیر.

حالا می‌دانم...

همان‌طور که غذای فاسد، تن را از پا می‌اندازد،

غذای آلودۀ ذهن و قلب،

روح را بی‌صدا می‌کُشد.

از اینجا به بعد،

می‌خواهم تشنه بمانم،

اما جز حقیقت، چیزی ننوشم.

می‌خواهم تنها رابطه‌ای را باور کنم

که جانم را سبک کند، نه سنگین.

می‌خواهم ذهنم را با سکوتِ خلوت با خدا پاک کنم

و قلبم را با دعا، با توبه، با نور.

نه هر محبتی را بپذیرم،

نه هر کلامی‌را بخوانم،

نه هر راهی را بروم.

از این‌جا به بعد،

انتخاب با من است.

چه می‌خورم، چه می‌شنوم، با چه کسی قدم می‌زنم...

چرا که این‌بار، می‌خواهم زنده بمانم.

و زنده بودن را از «اجبار» به «انتخاب» بدل سازم.

انتخابی از سرِ آزادی و آگاهی، نه جبر و جهل!

***

انتخابم، بیداری‌ست

دیگر نمی‌خواهم بگویم «نمی‌دانستم»، «نمی‌توانستم»

نه اینکه بدانم...

اما می‌خواهم بدانم، بفهمم، بپرسم، بترسم، انتخاب کنم.

نه با چشمِ بسته، نه با ذهنِ پر از خوراک ناپاک.

سال‌ها بلعیدم

لقمه‌هایی که به لبخند تعارف شدند،

جملاتی که به ظاهر دلسوز بودند

اما در عمق، مسموم‌تر از زهر.

رابطه‌هایی که گرم بودند،

اما سوزاننده‌تر از شعله‌های پنهان جهنم.

حالا وقتش رسیده...

که انتخاب کنم.

انتخاب کنم چه بخواهم، چه بخوانم، چه بشنوم،

از که بیاموزم،

با که راه بروم،

در که نَفَس بکشم،

و مهم‌تر از همه...

چه کسی را به جان و جهانم راه بدهم.

من فهمیدم که:

«گاهی، زود دیر می‌شود»

گاهی،

یک جملۀ آلوده، ذهن را برای سال‌ها می‌کُشد.

یک نگاه نادرست، عقاید زیبای دیروزت را خاک می‌کند.

یک رابطۀ بی‌اصالت، قلب را به گورستانی از عشق‌های اشتباه بدل می‌سازد.

یک تصمیم نابجا،

یک قدم غلط،

یک ترسِ توأم با حماقت،

فرسنگ‌ها دورت می‌کند از فطرت و فرصتی که داشتی.

پس حالا،

گرسنه بمانم بهتر است

تا از سفرۀ دروغ و ریا سیر شوم.

بی‌کَس بمانم بهتر است

تا با آغوشی پُر از فریب تنها باشم.

بی‌صدا بمانم بهتر است

تا در میان فریادهایی که حقیقت ندارند، گم شوم.

انتخاب من،

همین بیداری‌ست.

هرچند سخت،

اما زنده‌ام می‌سازد.

و مرا از نو می‌آفریند

به رویش و تولّدی دوباره!

به حرکت و آغازی سازنده!

به جوشش و پویایی پایدار!

و چه زیباست

نوشوندگی در جوار آنها که

با رهایی در دانایی جورند، نه با زندانِ جورِ جهل!

آنها که نو شدن در حقیقت را حیات

و هم‌سو شدن با نفسانیت را ممات

و هم‌خو شدن با تشنگان راه مقدس حق‌گرایی را سعادت می‌دانند

و تا پای جان بر صراط مستقیم راستی و درستی، استوار می‌مانند.

لینک این مطلب:

https://rahemoghaddas.blog.ir/post/436

برچسب ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 89
  • بازدید کننده امروز : 89
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 121
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 2084
  • بازدید کلی : 9132
  • کدهای اختصاصی