loading...

راه مقدس

آثار و نوشته‌های محمدمهدی مقدم

بازدید : 0
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

آزاداندیشی، همچون نسیمی‌روح‌بخش است که وقتی به فضایی بسته و رو به مرگ راه یابد، می‌تواند سبب ادامۀ حیات شود؛ که آزاداندیشی یعنی رهایی از قیدها و قالب‌هایی که ذهن و اندیشۀ انسان را تنها و تنها به نگرشی خاص و غیر منعطف، معطوف کرده‌اند... «ادامه مطلب» ...

آزاداندیشی؛ شرطِ لازمِ رشد

آزاداندیشی، همچون نسیمی‌روح‌بخش است که وقتی به فضایی بسته و رو به مرگ راه یابد، می‌تواند سبب ادامۀ حیات شود؛ که آزاداندیشی یعنی رهایی از قیدها و قالب‌هایی که ذهن و اندیشۀ انسان را تنها و تنها به نگرشی خاص و غیر منعطف، معطوف کرده‌اند. این مفهوم، در معنای عمیق خود، نه صرفاً به معنی آزادی در بیان افکار، بلکه به معنای رهایی از جمود فکری و محدودیت‌های اجتماعی و فرهنگی است که انسان را از رسیدن به خِرد و درک عمیق‌تر حقیقت بازمی‌دارد. آزاداندیشی در معنای حقیقی خود، همچون یک چراغ روشن در دل تاریکی‌های شک و تردید، انسان را به صورتی پویا و همواره نوشونده به سوی انکشاف حقیقت هدایت می‌کند؛ حقیقتی که تنها در فضای باز و بدون محدودیت، امکان ظهور و شکوفایی می‌یابد.

خدواند حکیم، اوضاع و احوال هیچ ملتی را تغییر نمی‌دهد تا زمانی که آن مردم خود را عوض کنند و روحیات، افکار و اعمال خویش را تغییر دهند و همواره آزادانه به سوی باورهای تحول‌آفرین در حال دگرگونی باشند: «إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ»(رعد/11)

انسان در برگزیدن مسیر زندگانی خود، آزاد و مختار است و آزادی، آزاداندیشی، آزاد بودن در انتخاب افکار و اعمال، تا جایی که عرفاً موجب سلب آزادی دیگران نشود، از مواهب قطعی الهی بر آدمیان است. تا آنجا که حضرت علی(ع) می‌فرمایند: « لا تَکُن عَبدَ غَیرِکَ وَقَد جَعَلَکَ اللّه حُرّا » بنده و برده هیچ کس مباش که خداوند تو را آزاد آفریده است»(تحف العقول، ص77)

امام رضا(ع) نیز بر این باور بودند که انسان، حق دارد به طور آزادانه فکر کند و تصمیم بگیرد، و نباید تحت فشار یا اجبار قرار داده شود. از عالم آل محمد(ص) روایت است که انسان نباید به عنوان یک کالا یا ملک، معامله شود و باید از آزادی تفکر و عمل برخوردار باشد: «لاَ یُبْتَاعُ حُرٌّ»(تهذیب الاحکام، ج۷، ش۳۳۱).

در هر جامعه‌ای، زمانی که مرزهای فکری و ایدئولوژیک به شدت بسته شوند، آنگاه است که اندیشه‌ها دچار تحجّر و رکود می‌شوند. این رکود، نه تنها انسان را از درک جدیدترین نظریات و علوم بازمی‌دارد، بلکه به بستن درهای پیشرفت و نوآوری نیز می‌انجامد. به‌ویژه در جوامع سنتی، هنگامی‌که باورها و اندیشه‌های ثابت، همچون دژهایی محکم در برابر هر گونه نقد و تغییر می‌ایستند، هر گونه تلاشی برای بازاندیشی و تجدیدنظر در آراء، به محاق می‌رود و یا به‌سرعت برچسب کفر و انحراف می‌خورد. متأسفانه در چنین جوامعی، آزاداندیشی به‌عنوان مفهومی‌خطرناک و حتی تهدیدآمیز شناخته می‌شود.

اما آزاداندیشی به معنای حقیقی، نه تنها ضدیت با ارزش‌ها و اصول قطعی و ثابت نیست، بلکه به چالش کشیدن و نقد کردن به منظور تعالی و اصلاح آن‌هاست. این همان امری است که در بطن خود، حرکت به سوی تکامل را نهفته دارد. در دنیای اندیشه، هیچ اصولی مقدس‌تر از جستجوی حقیقت و فهم عمیق‌تر از جهان نیست. این جستجو نیازمند فضای آزاد است، فضایی که در آن انسان‌ها بتوانند به نقد و تحلیل آزادانه نظریات پرداخته و در برابر هر تفکر، پاسخ‌هایی منطقی و مستند ارائه دهند.

آزاداندیشی، از سوی دیگر، دعوتی به تحمل دیگران، افکار مخالف و زیست مسالمت‌آمیز در جوار اندیشه‌های گوناگون است. اندیشه‌های متفاوتی که با پایبندی به تعریف عُرف از تجاوز، راه به انتخابها، افعال و سبک زندگی افراد می‌یابند. در دنیای امروز که تنوع فکری و فرهنگی جزو لاینفک زندگی روزمره است، آزاداندیشی به‌عنوان ابزار ارتباط میان اندیشه‌ها و فرهنگ‌ها عمل می‌کند. بدین‌سان، آزاداندیشی نه تنها برای فرد، بلکه برای جامعه نیز فوایدی ژرف به‌همراه دارد. زیرا جامعه‌ای که در آن انسان‌ها آزادانه به بیان نظرات خود و به انتقاد از اندیشه‌های رایج پرداخته‌اند، قطعاً جامعه‌ای پیشرفته‌تر و آگاه‌تر خواهد بود.

برخورد امام رضا(علیه‌السلام) با تفاسیر و آراء مختلف به‌ویژه در مسائل فکری و دینی، نمایانگر رویکردی خردمندانه و معتقد به تضارب آرا و آزاداندیشی است. ایشان نه تنها به آرا و نظرات مختلف گوش می‌دادند، بلکه توانایی تحلیل و نقد آن‌ها را به‌گونه‌ای منطقی و آگاهانه داشتند. امام رضا(ع) در مواجهه با مکاتب فکری گوناگون، با احترام به تفاوت‌ها و با به‌کارگیری خرد و حکمت، به پاسخ‌گویی پرداخته و در بسیاری از موارد نشان دادند که پذیرفتن نظرهای مختلف نه‌تنها نشان‌دهندۀ ضعف نیست، بلکه فرصتی برای رشد فکری و دینی است.

این برخورد در نهایت به‌عنوان یک مدل از تعامل با اختلافات فکری و عقیدتی می‌تواند به‌عنوان الگویی برای خردمندان و اندیشمندان امروز نیز مورد استفاده قرار گیرد. امام رضا(ع) نه‌تنها در مقام یک پیشوای دینی، بلکه به‌عنوان یک فرد خردمند و صاحب دیدگاه‌های فلسفی و علمی، در نظر خود به بسیاری از نکات مهم در خصوص تفاوت‌های فکری و آراء مردم توجه داشتند و در این مسیر همیشه به حق‌گویی و حقیقت‌جویی متعهد بودند.

این که خردمندی و آزاداندیشی در پذیرش و تحلیل آراء مختلف است، نه تنها در فلسفه اسلامی‌بلکه در بسیاری از سنت‌های اندیشمندان بزرگ دنیا نیز دیده می‌شود. در واقع، همگامی‌با دنیای فکری و نظرات گوناگون، بدون از دست دادن اصول بنیادین خود، ویژگی خاص خردمندان است که همواره به دنبال حقیقت و تعالی هستند.

حضرت علی(علیه السلام) در این زمینه می‌فرمایند: «حقٌّ عَلَى العاقِلِ أن یُضِیفَ إلى رَأیِهِ رَأیَ العُقَلاءِ، و یَضُمَّ إلى عِلمِهِ عُلومَ الحُکَماءِ» بر خردمند لازم است که رأى و نظر خردمندان را به رأى و نظر خود بیفزاید و دانش اندیشمندان را به دانش خود اضافه کند.(غررالحکم:4920)

اما آزاداندیشی تنها به معنای گفت‌وگو و نقد مستند، مستدل، محترمانه و شجاعانه که از ضرورت‌های قطعی هر گفتمانی می‌باشد، نیست. این مفهومی است که انسان را دعوت می‌کند تا خود را از زنجیرهای افکار منجمد آزاد کند و به‌طور مستقل و بی‌طرف به حقیقت بنگرد. در این مسیر، اندیشه‌ها باید همچون آب جاری، به‌صورت پیوسته به سوی ارتقاء و تکامل حرکت کنند. به عبارت دیگر، آزاداندیشی فرآیندی است که از جست‌وجو و تحقیق بی‌پایان سرچشمه می‌گیرد و به تجدید و نوآوری می‌انجامد. هیچ‌گاه نمی‌توان گفت که انسان به حقیقت نهایی دست یافته است؛ زیرا حقیقت همواره در حال تکامل و کشف است.

در این فرآیند، آزاداندیشی نه تنها از افکار فردی، بلکه از ساختارهای اجتماعی و سیاسی نیز تأثیر می‌پذیرد. در جوامعی که آزادی‌های فردی و اجتماعی به‌طور گسترده‌تری وجود دارد، امکان بروز ایده‌های نو و تغییرات بنیادین در سیستم‌های فکری، فرهنگی و سیاسی بیشتر است. بنابراین، جامعه‌ای که برای آزادی اندیشه و بیان ارزش قائل است، در حقیقت به روند پیشرفت خود سرعت می‌بخشد. آزاداندیشی، در این راستا، نه یک گزینه، بلکه یک ضرورت است برای هر فرد و هر جامعه‌ای که خواهان رشد و شکوفایی است.

آزاداندیشی، همچون جریانی پرتوان در عمق وجود انسان، راهی است که تنها با جست‌وجوی بی‌وقفۀ حقیقت و پرسش‌های بی‌پایان ذهنی به تحقق می‌پیوندد. قلم در دست اندیشمند آزاده، بسان شمعی است که از آزاداندیشی و حقیقت‌طلبی او جان و نیرو می‌گیرد و بر اذهان مردمان روشنی می‌بخشد. قلم در دست اندیشمند آزاده، به مثابه شمعی می‌سوزد که از روشنای درون رها از محبس نفس و نفوس او نشأت می‌گیرد و این روشنایی، نه تنها بر ذهن فردی که به آن قلم تعلق دارد، بلکه بر ذهن جمعی انسان‌ها نیز تابشی پر فروغ دارد.

آزاداندیشی به انسان‌ها این امکان را می‌دهد تا حصار محدودیت‌ها را بشکند و از زندان یکسونگری رها گردند و در پی کشف حقیقتی فراگیر و عمیق‌تر از هر آنچه که تاکنون شناخته‌اند، گام بردارند. در این فرآیند، قلم تبدیل به ابزاری می‌شود که نه تنها برای ثبت افکار و ایده‌ها بلکه برای مقابله با تعصبات و محدودیت‌ها نیز به‌کار می‌رود. زیرا تنها در دنیای آزاداندیشانه است که انسان می‌تواند به طور شجاعانه در برابر دستاوردهای پیشین خود ایستاده و در جهت شکوفایی ذهنی و اجتماعی گام بردارد.

زبان‌ها و قلم‌های جاهل، مزدور، منفعت‌‌طلب، ترسو، منافق یا متعصب، آزادی را به بند می‌کشند و آزاداندیشی را تقبیح و تنبیه می‌کنند، و زبان‌ها و قلم‌های آگاه و آزاده، آزاداندیشی را می‌ستایند و می‌گسترانند. قلم به‌عنوان نماینده‌ای از اندیشه آزاد، نقشی اساسی در شکل‌دهی به تاریخ، فرهنگ و تمدن دارد؛ زیرا هر نوشته‌ای که از جست‌وجوی حقیقت برمی‌خیزد، نه تنها دنیای فردی را تغییر می‌دهد، بلکه در بافت اجتماعی نیز می‌تواند جرقه‌ای از تحول ایجاد کند.

در ادامه، گزیده سخنان رهبر انقلاب درباره «آزاداندیشی» که به تاریخ ( ۱۳۸۱/۱۱/۰۸) بیان شده، آمده است:

آزاداندیشی در جامعه ما یک شعار مظلوم

اگر بخواهیم در زمینه گسترش و توسعه واقعىِ فرهنگ و اندیشه و علم حقیقتاً کار کنیم، احتیاج داریم به این‌که از مواهب خدادادی و در درجه اوّل آزاداندیشی استفاده کنیم. آزاداندیشی در جامعه ما یک شعار مظلوم است. تا گفته میشود آزاداندیشی، عدّه‌ای فوری خیال میکنند که بناست همه بنیانهای اصیل در هم شکسته شود، و آنها چون به آن بنیانها دلبسته‌اند، میترسند. عدّه‌ای دیگر هم تلقّی میکنند که با آزاداندیشی باید این بنیانها شکسته شود. هر دو گروه به آزاداندیشی - که شرطِ لازم برای رشد فرهنگ و علم است - ظلم میکنند.

هیچ فکر و نظری مقدس و غیر قابل دست زدن نیست

ما به آزاداندیشی احتیاج داریم... اگر بخواهیم رشد کنیم، بایستی بتوانیم در فضای لایتناهىِ فکر بال و پر بزنیم؛ باید حرکت کنیم. اگر بخواهیم در اقتصاد، فرهنگ، علوم انسانی، فلسفه و در همه زمینه‌های علمی‌و فرهنگی در چارچوب آن نظری که فردی در جایی گفته و یک عدّه طرفدار هم پیدا کرده و حالا مترجمی‌آن را ترجمه کرده یا خود ما آن را یاد گرفته‌ایم؛ یعنی در چارچوب آن فکر به‌عنوان یک شیءِ مقدّس غیرقابل دست زدن، حرکت کنیم، این آزاداندیشی نیست، بلکه دنباله «کاغذباد» شدن است. ما در مشهد به این بادبادکها، کاغذباد میگوییم. خیال میکند در هوا پرواز میکند، اما دنباله کاغذباد است، نخ آن هم دست یکی دیگر است. این کار آزاداندیشی نیست. محیط آزاداندیشی، محیط خاصّی است که باید آن را ایجاد کرد؛ البته به نظر من، گفتگوی آزاد باید از حوزه و دانشگاه شروع شود.

اصول آزاداندیشی

استفاده از آزادی ادبی دارد. ما ادب استفاده از آزادی را هم باید یاد بگیریم و یاد بدهیم... عدّه‌ای به نام آزاداندیشی مرزهای فضیلت و حقیقت را لگدکوب کرده‌اند و به نام آزاداندیشی و نوآوری، همه اصول مقدّس حقیقی را نادیده گرفته یا تحقیر و یا مسخره کرده‌اند. یک عدّه هم به‌صورت عکس‌العملی یا به‌خاطر مسائل دیگری که در ذهنشان بود، به پایه‌هایی چسبیدند که باید بر روی آن پایه‌ها نوآوری میشد. نبایستی به آنچه که گفته شده، اکتفا کرد و متحجّر شد؛ یعنی تحجّر در مقابل مرز شکنی و افراط در مقابل تفریط. همچنان که بعضی در محیط سیاسی، فاصله بین هرج و مرج و دیکتاتوری را اصلاً قبول ندارند و معتقدند که در جامعه یا باید هرج و مرج باشد یا دیکتاتوری! کأنّهُ از این دو خارج نیست. در عرصه فرهنگی هم همین‌طور: یا باید هرج و مرج و کفرگویی و اهانت به همه مقدّسات و ارزشهای مسلّم و مستدل شود و یا باید ذهنها بسته شود و تا کسی حرف تازه‌ای زد، فوراً همه او را هو کنند و علیه او جنجال نمایند! کأنّهُ هیچ حدّ وسطی بین این دو وجود ندارد. ما باید آن حدّ وسط، همان «امر بین الامرین» و تعادل را پیدا کنیم. البته این هم از راه گفتگوی محترمانه، عاقلانه، منصفانه و با استدلال، عملی است. این کار هم باید در حوزه و در زمینه مسائل حوزه، در زمینه فقه، فلسفه، کلام و دیگر علوم رایج حوزه انجام گیرد و هم در دانشگاه.

هیچ کس نباید از اینکه یک نظر مسلّم را به‌کلّی ابطال کند، ابایی داشته باشد

صاحبان فکر باید بتوانند اندیشه خود را در محیط تخصّصی، بدون هوچیگری، بدون عوام‌فریبی و جنجال تحمیلی و زیادی مطرح کنند و آن نقّادی شود؛ یک وقت به‌طور کامل رد خواهد شد، یک وقت به‌طور کامل قبول خواهد شد، یک وقت هم در نقّادی اصلاح خواهد شد و شکل صحیح خود را به‌دست خواهد آورد. این اتّفاق باید بیفتد. ما الان این را نداریم. البته من به شما بگویم که محیط حوزه از این جهت بهتر از محیط دانشگاه است. علّت این است که در حوزه، نقّادی یکی از محورهای اصلی است. همه این بزرگان حوزه که شما ملاحظه میکنید - چه آنهایی که امروز هستند و چه بزرگترهایی که در نسلهای گذشته ما بودند - اصلاً در همین محیط نقّادی بزرگ شده‌اند. هیچ متکلّمی‌و هیچ فیلسوف یا فقیهی از این‌که یک نظر مسلّم فقهی یا اصولی یا کلامىِ قبل از خود را به‌کلّی ابطال کند، ابایی ندارد و از این‌که کسی به او بگوید چرا ابطال کردی هم باکی ندارد؛ چون چنین چیزی اصلاً در حوزه گفته نمیشود. این سنّت حوزه است که نظرات گذشتگان را مطرح کنند.

امام خمینی(ره)، مبانی قبلی را به هم می‌ریخت و مبنای جدیدی به‌جایش می‌گذاشت

شما ملاحظه کنید؛ امام رضوان‌اللَّه‌علیه، آن وقت که در قم تشریف داشتند در درس اصول، نظرات مُد روز را که نظرات مرحوم آیت‌اللَّه نائینی بود، ذکر میکردند، بعد فیه اوّلاً، ثانیاً، ثالثاً، رابعاً و خامساً، اساس حرف را اصلاً به هم میریختند. هیچ‌کس نمیگفت چرا. خوب؛ اگر کسی طرفدار آن نظریه بود، میرفت در درس خود یا در حاشیه‌ای که به تقریرات استاد میزد، مینوشت که من این حرف استاد را قبول ندارم. تقریرات امام در بعضی از بخشها، چاپ شده است. شما نگاه کنید، در موارد بسیاری، امام مبانی بزرگان قبل از خود را خُرد کرده و مبنای جدیدی به جای آنها گذاشته‌اند. آن وقت محشّی که شاگرد امام و تقریرنویس است، در موارد متعدّدی حاشیه زده و به امام اشکال کرده که این فرمایش ایشان درست نیست و همان حرفِ مثلاً صاحب مبنای قبلی درست است. نه صاحبِ مبنای قبلی در نظر کسی کوچک میشود، نه کسی به امام اعتراض میکند و نه کسی به محشّی که شاگرد امام است، اعتراض میکند. این طبیعت حوزه است.

لزوم تصادم افکار و تضارب آرا به شکلی محترمانه و شجاعانه

البته این کارها باید سازماندهی شود. ما باید این تجربیات ناشی از مباحثه و گفتگوی سالم و محترمانه و شجاعانه را به‌صورت تجربه‌های انباشته‌ای درآوریم تا بتوانیم از آنها استفاده کنیم و علم را بارور نماییم. عین همین قضیه در دانشگاه وجود دارد. بارها گفته‌ام، این نهضت نرم‌افزاری که من این همه در دیدارهای دانشگاهی بر روی آن تأکید کردم، به همین معناست. ما باید علم و فرهنگ را تولید نماییم و باید کار اساسی کنیم. حکومت باید به‌صورت آشکار از برخورد افکار به‌صورت سالم حمایت کند.

یکی از وظایف نظام جمهوری اسلامی، حمایت صریح از برخورد افکار به شکل سالم است. این‌کار، ظرف و مجرا لازم دارد و این مجرا بایستی به وسیله خودِ دوستان دانشگاهی و حوزوی در بخشهای مختلف تنظیم شود. آنها باید این مجرا را درست کنند و امکان بدهند.

امروز متأسّفانه فضا طوری است - چون این کارها را نکرده‌ایم - که اگر کسی بیاید نه لزوماً یک نظریه نو، بلکه یک بدعت، یک سنّت‌شکنی یا یک لگدکوبی به یک مرز را سرِ چوب کرده و بلند کند و هیاهو راه بیندازد، میتواند عدّه‌ای را به‌صورت عوام‌فریبانه دور خود جمع کند. مخالف او هم با همان روش با او برخورد میکند و بنا میکند به محکوم کردن او از یک موضع طرد و لعن. شاید اصلِ محکوم کردن درست باشد؛ اما خیلی از اوقات شیوه‌اش درست نیست.

تحجر یعنی بی‌دلیل محکم، رد یا دفاع کردن

متأسّفانه یک عدّه اصولگرایی را با تحجّر اشتباه گرفته و خیال کرده‌اند که اصولگرایی یعنی تحجّر! در حالی که اصولگرایی به معنای تحجّر نیست. اصولگرایی یعنی اصول مستدلِ‌ّ منطقی را قبول داشتن و به آنها پایبند ماندن و رفتارهای خود را با آن اصول تطبیق کردن؛ مثل شاخصهایی که انسان را در یک جاده هدایت میکند. «انّ‌الّذین قالوا ربّنااللَّه ثمّ استقاموا( فصلت/30)» ، این استقامت کردن، اصولگرایی است. معنای تحجّر این است که از هر آنچه که به‌صورت یک باور در ذهن انسان وارد شده، بدون این‌که پایه‌های استدلالی و استناد مستحکمی‌داشته باشد، بی دلیل و متعصّبانه دفاع کردن. «اذ جعل الّذین کفروا فی قلوبهم الحمیّة حمیّة الجاهلیّة( فتح/26)». « حمیّت جاهلیّه» گریبان کسانی را میگیرد و آنها جاهلانه از یک چیز دفاع میکنند. اصولگرایی با این دفاع جاهلانه و حمیّت متعصّبانه و متحجّرانه اشتباه نشود. تا گفته میشود تحجّر، ذهن بعضی به تحجّر جناحهای دینی میرود. در حالیکه جناحهای به اصطلاح روشنفکر و متجدّد ما در تحجّر دست کمی‌از متحجّرین دینی ندارند، بلکه در مواردی به‌مراتب از آنها بدترند. من یادم نمیرود، دوران قبل از انقلاب در این مجالسی که با دانشجویان و بعضی از فعّالان سیاسی چپ تشکیل میشد، اگر کسی حرفی میزد که با مبانی مارکسیسم اندک مخالفت و مساسی داشت، استدلال لازم نبود، میگفتند این حرف باطل و غلط است! همان که در قرآن میگوید: «انّا وجدنا ابائنا علی أمّة( زخرف/22)». چون این را شنیده‌اند، بر آن پای میفشردند و براساس آن هر حرف منطقی را باطل میکردند!

امروز ما احتیاج مبرمی‌داریم به این‌که تفکّر آزاداندیشانه - که با آن فرهنگ و علم تولید خواهد شد و گسترش و توسعه واقعی پیدا خواهد کرد - در جامعه رشد پیدا کند و بتواند استعدادهای افراد را به سمت خود جذب نماید. امیداوریم که عناصر مستعد، با همّت و با توکّل - چه در حوزه، چه در دانشگاه قدر این کارها را بدانند.

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/453

بازدید : 0
جمعه 18 ارديبهشت 1404 زمان : 2:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

این سروده را در «ادامه» مشاهده بفرمایید...

ایران امام رضاعلیه‌السلام

شاه خراسان، روح در ایرانِ تن شد

شیرازۀ سرمایۀ هر مرد و زن شد

ما کثرتِ پیوستۀ حِصنِ رضاییم

ایران زِ دیبای حضورش یک بدن شد

ایران، خراسان شد، خراسان، جمله ایران

تا عالمِ آلِ محمد را وطن شد

از شرق تا غربش، شمالش تا جنوبش،

هر گوشۀ این خاک، صحنِ بوالحسن شد

این خاک با شمس‌الشموسش گشت روشن

سلطان طوسش نورِ این مهدِ کهن شد

این بوم و بر تا مأمن از قدس رضا یافت

محفوظ از بدخواهیِ هر اهرمن شد

از ملّتِ موسَی‌الرّضا دور است دژخیم

با اسمِ رمزِ «یا رضا» دشمن کفن شد

وردِ لبِ ایرانیانی یا رضا جان

نام تو بی شک بهترین ذکر و سخن شد

عریان زِ مِهری پاک و بی‌پیرایه بودیم

دلهای ما را عشق نابت پیرهن شد

ما زائرِ دلدادۀ کوی بهشتیم

ما را همین ملجأ، امان از هر فتن شد

آن بارگاه نیّر از خوی رئوفت

این سارهای بی‌سَرا را نارون شد

ما را ولایت ناجی و حبل المتین است

این ریسمان، محکم‌ترین بند و رَسَن شد

نزدیک و دور از تو ندارد، مشهدِ تو

ایرانیان را باغِ فردوسِ عدن شد

گفتم زِ «ایرانِ رضا» در یک غزل عشق

این شعر شیوا شاهدی شکّرشکن شد

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/452

محمدمهدی مقدم

بازدید : 1
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1404 زمان : 2:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

او انسانی است گم‌شده در هزارتوی بی‌مسئولیتی، چونان برگ خشکی که در طوفان غرور و جهل، به هر سویی می‌افتد، آن هم بی‌آنکه لحظه‌ای بیندیشد که بر چه خاکی فرود می‌آید و چه زخمی‌بر جای می‌گذارد... «ادامه مطلب» ...

انسانِ بی‌مسئولیت

درباره انسانی که محور تصمیم است و معاف از پاسخگویی!

1ـ «اندیشه مبنا»

یکی از چهره‌های آسیب‌زای تاریخ انسانی، همواره انسانی بوده است که در مرکز تصمیم‌ها و انتخاب‌ها می‌نشیند، بی‌آنکه ذره‌ای از مسئولیت نتایج این تصمیم‌ها را بپذیرد. این فرد، در ظاهر، نقش‌آفرین و مقتدر است؛ صدای او شنیده می‌شود، اراده‌اش اعمال می‌گردد، و مسیرها تحت فرمانش شکل می‌گیرند. اما درست همان‌گاه که خرابی‌ها آشکار می‌شوند، ویرانی‌ها رخ می‌دهند، و تبعات سنگین تصمیمات خود را نشان می‌دهند، او یا ناپدید می‌شود یا بی‌پروا بار خطا را بر دوش دیگران می‌گذارد.

این انسان، تجسم کامل بی‌مسئولیتی است. او در لایه‌هایی گوناگون از کاستی‌های درونی و بیرونی گرفتار است: گاه در جهلی عمیق فرو رفته است، ناتوان از دیدن حقیقت و تحلیل پیامدها؛ گاه آن‌چنان اسیر خودخواهی و نفسانیت است که هیچ حقیقتی را جز در خدمت منافع خویش نمی‌طلبد؛ گاهی سودجویی او چنان پررنگ است که حق و عدالت را قربانی بهره‌برداری‌های شخصی یا گروهی می‌کند؛ گاه به دلیل گرفتاری در تعصبات قومی، مذهبی، یا ایدئولوژیک، از پذیرش خطا می‌گریزد و فکر می‌کند عقب‌نشینی از موضع خطا، مساوی با فروپاشی اعتبارش است.

ابعاد دیگری نیز هست: او از واکنش‌ها می‌ترسد، از قضاوت دیگران بیم دارد و جرأتِ روبه‌رو شدن با خطاهایش را در خود نمی‌بیند. در این هراس، سکوت یا انکار را بر صداقت و شفافیت ترجیح می‌دهد. اما شاید ویرانگرترین ویژگی این انسان، بی‌تفاوتی عمیقش نسبت به آسیب‌هایی است که ایجاد می‌کند: خسارت‌ها به جان و مال و روح و وقت دیگران برای او معنایی ندارد. او چشم بر دردهای ایجادشده می‌بندد، گویی هیچ نسبتی میان خویش و این ویرانی‌ها وجود ندارد.

بدین‌سان، این انسان، گرچه در ظاهر نقش تصمیم‌گیر را بازی می‌کند، در بنیان، فردی ناتوان، ناپخته و حتی خطرناک است. زیرا مسئولیت‌ناپذیری، همچون ویروسی خاموش اما فعال، بنیان اعتماد اجتماعی، همبستگی انسانی و حتی سلامت فردی را می‌فرساید. جامعه‌ای که این‌گونه افراد در آن مجال ظهور و قدرت بیابند، محکوم به چرخه‌ای پایان‌ناپذیر از خطا و تکرار، و گرفتار در مارپیچ انکار و فرافکنی خواهد بود.

اما هر انسان، دیر یا زود، به بزنگاهِ انتخاب می‌رسد: یا تا پایان اسیر همان چرخۀ معیوب می‌ماند و به تدریج هم خود و هم پیرامونش را فرسوده می‌سازد، یا آن‌که لحظه‌ای بیداری بر او چیره می‌شود، لحظه‌ای که در آن درمی‌یابد مسئولیت‌پذیری، هرچند دشوار و گاه پرهزینه، تنها راه نجات واقعی است. پذیرش خطا، اعتراف صادقانه، جبران خسارت‌ها و بازسازی ویرانه‌ها، راهی است که اگرچه سخت، اما روشن است.

مسئولیت‌پذیری نه نشانه ضعف، بلکه نشانه بلوغ است. و انسانی که بتواند از لایه‌های جهل، خودخواهی، منفعت‌طلبی، تعصب و ترس عبور کند و به ساحت روشن مسئولیت برسد، دیگر آن انسان سابق نخواهد بود: او در مسیر رهایی گام نهاده، و این گام، آغازی است بر بازسازی درون و بیرون، و بر شکوفایی یک زندگی آگاهانه و شرافتمندانه.

2ـ «روایت»

او انسانی است گم‌شده در هزارتوی بی‌مسئولیتی، چونان برگ خشکی که در طوفان غرور و جهل، به هر سویی می‌افتد، آن هم بی‌آنکه لحظه‌ای بیندیشد که بر چه خاکی فرود می‌آید و چه زخمی‌بر جای می‌گذارد. هرگاه کلامی تلخ بر زبان می‌راند یا رفتاری خطا از او سر می‌زند، به سان تماشاگری خاموش و بی‌احساس می‌ایستد و شانه بالا می‌اندازد، گویی هیچ بخشی از این آشوب و خسارت، حاصل اراده و انتخاب او نیست. او استاد فرار از مسئولیت است؛ چیره‌دست در پیچاندن حقیقت و پنهان شدن پشت دیوارهایی که یا از نادانیِ ژرف ساخته شده یا از خودخواهی و غرورِ بی‌انتهایی که جز خود چیزی نمی‌بیند.

گاهی ریشه این رفتارها را باید در جهلش یافت؛ آن‌جا که ناتوان از فهمِ حق و باطل، به گمان خام خود، بر مسیر خطا پای می‌فشرد و حتی آنگاه که نشانه‌های آشکار اشتباهش چون پتکی بر وجدانش کوبیده می‌شود، باز نمی‌خواهد یا نمی‌تواند ببیند. گاه اما نه جهل، که خودخواهی بی‌رحمانه‌ای او را به اسارت می‌گیرد؛ جایی که نفسِ سرکشش چنان اوج می‌گیرد که هیچ حقیقتی را تاب نمی‌آورد، مگر آن‌که در خدمت منافع شخصی‌اش باشد. و چه بسا اوقاتی که نه جهل و نه خودخواهی، بلکه سودجویی و منفعت‌طلبی کورکورانه‌اش سبب می‌شود تا چشم بر هر خطا و زخمی‌که بر دیگران می‌زند ببندد، بی‌اعتنا به ویرانی‌هایی که در اطرافش برجای می‌ماند.

او در بند تعصبات هم گرفتار است؛ گره‌خورده در تارهایی از باورهای پوسیده و میراث‌های فکری که جرأت اندیشیدن نو را از او ربوده است. می‌ترسد؛ آری، وحشتی نهفته در دل دارد که اگر روزی خطاهایش را بر زبان آورد و پذیرای حقیقت شد، شاید ستون‌های لرزان هویتش فروبپاشد. از قضاوت دیگران هراس دارد، از خشم و تحقیرشان، از مواجهه با تصویر عریان خود در آینه‌ای که حقیقت بی‌رحمانه پیش رویش خواهد گذاشت.

اما زندگی، دیر یا زود، همه را به لحظه‌ای بی‌بازگشت می‌رساند. برای انسان تصمیم‌گیر بی‌مسئولیت نیز آن روز فرا خواهد رسید؛ روزی که از آن هیچ گریزی نیست و آوارِ خطاها، همچون سیلی خروشان، سدهای توجیه و انکارش را در هم خواهد شکست. او ناچار خواهد شد یا در برابر خود بایستد و خود را به دست خویش بشکند، یا آنکه دیر یا زود در برابرش خواهد ایستاد به ایستادنی ناشکستنی، روزگار؛ و همانها که شکست و شکستن‌هایشان به گردن اوست.

او برای ماندن و ادامه حیات خویش، چاره‌ای نخواهد داشت که آن با خودِ پنهانی که سال‌ها از آن می‌گریخت روبرو شود. و شاید درست در همان لحظه، جرقه‌ای در دل تاریکی، نوری لرزان اما مصمم، به او بفهماند: راه رهایی، نه از انکار می‌گذرد، نه از فرار؛ که تنها از پذیرش و توبه، از جبران و بیداری.

و اینچنین است که او اگر حقیقتاً انتخابش بیداری باشد، آن هم پس از سال‌ها بی‌مسئولیتی و خودفریبی، سرانجام تصمیم خواهد گرفت تا برخیزد. با قدم‌هایی لرزان اما صادق، به خطاهایش اعتراف کند؛ نه فقط با زبان، که با دل و عمل. عمیقا پوزش بطلبد و زخم‌هایی که زده را یک به یک بشناسد و به جبران‌شان همت گمارَد. دیگر نه آن انسان کهنه باشد، نه اسیر جهل و غرور، نه زندانی ترس و تعصب؛ بلکه انسانی نو، آزاده و بیدار، که فهمیده ارزش راستین آدمی‌نه در بی‌خطایی، که در شهامتِ دیدن و پذیرفتن خطاها و تلاش برای درست کردن آنهاست.

و چنین است که حکایت انسانی بی‌مسئولیت، به روایتی از بیداری و رهایی بدل می‌شود؛ به یادگاری برای هر دلی که روزی در گرداب جهل و خودخواهی گرفتار شود و آرزوی نجات را در دل بپرورد.

3ـ «سخن با خویشتن»

چه تلخ است،

چه سهمگین و گران،

آن لحظه‌ای که چشم می‌گشایم به خویش و می‌بینم...

من،

منی که همیشه در مرکز ایستاده‌ام،

حکم داده‌ام،

فرمان رانده‌ام،

راه را نشان داده‌ام،

اما هیچ‌گاه،

هرگز...

بار مسئولیت هیچ ویرانی‌ای را به دوش نگرفته‌ام.

***

من بودم که سخن گفتم،

تصمیم ساختم،

دست‌هایم مسیرها را تراشیدند،

ویرانه‌ها به‌پا شد،

اما من؟

من هرگز نایستادم تا بگویم:

این از من بود.

چه آسان، چه بی‌شرم،

خطا را به گردن دیگران انداختم،

گاه زمانه را مقصر کردم،

گاه تقدیر را،

گاه دیگران را،

گاه همان‌ها را که به امیدِ من چشم دوخته بودند.

***

و مگر نه این‌که گاهی چنان در جهلم غرق شدم که

اصلاً نفهمیدم خطا چیست و کجاست؟

گاه چنان مغرور و سرشار از خودخواهی شدم که

حقیقت را تا آنجا که در آیینۀ سود خودم بگنجد، تحریف کردم.

گاه، منفعتِ تنگ‌نظرانه‌ام مرا کور کرد،

تا آنجا که هر خسارتی را بر دیگران روا دانستم،

فقط تا من و حلقۀ تنگ اطرافم ایمن بمانیم.

***

چه بسیار دل به تعصب بستم

نه از سر یقین،

که از ترسِ لرزیدنِ پایه‌های هویتی که سال‌ها بر نادانی بنا کرده بودم.

چه بسیار از ترسِ قضاوت دیگران،

از هراسِ افتادن نقاب،

جرأت نکردم بگویم: خطا کردم.

چه بسیار چشم بستم بر زخم‌هایی که زدم،

بی‌آنکه حتی نگاه کنم به عمقِ دردشان...

بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کنم

به فرصت‌هایی که سوزاندم،

عمرهایی که تباه کردم،

وقت‌هایی که تلف نمودم،

جان‌هایی که زخمی‌کردم،

استعدادهایی که هدر دادم،

و خسارت‌ها و خسران‌هایی که به واسطۀ من رقم خورد...

***

من بودم...

منی که همیشه در مرکز بودم، اما هرگز در مسئولیت نبودم.

همیشه گوینده، اما هیچ‌گاه پاسخگو.

همیشه حاکم، اما نه هرگز محکوم.

همیشه معبود و راهبر حقیقتی خودساخته،

اما نه عبد و رهرو حقیقتی در پیوند با واقعیتی راستین.

من بودم...

نه آن‌که فقط نداند،

که آن‌که نخواهد بداند.

راست گفته‌اند:

«کدامین خود به خواب زده را میتوان بیدار کرد!»

من،

در آینه نگاه می‌کردم، اما تنها خودم را می‌دیدم؛

نه رنج کسی که از من شکست،

نه قلبی که زیر پایم، بی‌صدا ترک خورد و ناله نکرد.

به هر خطا که رسیدم، نامی‌دیگر دادم:

جسارت، صراحت، حق‌طلبی.

اما پشت همه‌شان، چیزی نهفته بود

که نمی‌خواستم با آن روبه‌رو شوم:

خودخواهی‌ای که لبخند می‌زد و نام عقل بر خود نهاده بود.

نفسی که تاج حق بر سر گذاشته بود

و پادشاهِ تصمیماتِ بی‌رحم من شد.

نه جهلم ساده‌دلانه بود،

نه سکوتم متانت داشت.

من دانستم، اما نپذیرفتم.

شنیدم، اما نشنیدم.

دیدم، اما چشم بستم.

باورم شده بود

که منافع من،

فراتر از حقیقت‌اند.

که اطرافیانم، تنها قبیلۀ مقدس‌اند

و حقیقت، اگر به آن‌ها آسیب زند،

خائن است.

***

آری!

من خائن بودم به حقیقت،

نه آن‌که با شمشیر بجنگد،

بل همان‌که لبخند بزند

و از پشت، آرام آرام

حق را در غلاف فراموشی بپیچد.

هیچ‌گاه معذرت نخواستم،

نه چون حق نداشتم،

بلکه چون می‌ترسیدم:

از افتادن تصویر بی‌نقصی که برایم ساخته بودند،

از لرزیدن ستون‌هایی که بر غرور چیده بودم.

درونم شهری بود

با دیوارهای نفسانیت،

و پنجره‌هایی رو به خودم.

گاهی به نادانی پناه بردم

و نامش را صداقت گذاشتم.

گاهی به سود خویش

بر آینه‌های شکسته گام برداشتم

و خون پای دیگران را نادیده گرفتم.

چه اهمیتی داشت؟

تا من زنده بودم، حقیقت می‌توانست بمیرد!

دورم پر بود از کسانی که

جای حقیقت، تعصب می‌کاشتند.

به دام افتاده بودم

در تارهایی از «ما»، «خودمان»، «منافع»،

و آن‌قدر در آن تنگنای خودساخته نفس کشیدم

که هوای آزاد را کفر پنداشتم.

از اعتراف می‌ترسیدم.

نه از خدا، که از نگاه مردم.

نه از جبران، که از فروریختن تندیسی که برای خودم ساخته بودم.

می‌ترسیدم کسی ببینتم

بی‌نقاب، بی‌غرور، بی‌قدرت.

***

اما اکنون،

اکنون که این صدای درونم،

این زمزمۀ سنگین که عمری با من است،

این نجوا که در دلم هر روز، بلند و بلندتر می‌شود،

می‌گوید: بس است.

بس است این فرارِ مداوم.

بس است این پوشاندنِ حقیقت با لایه‌های ترس و نادانی و غرور.

بس است این خود را در تو در توی سیاه جهل و جمود و جنایت، آزاده و پاک نمایاندن.

وقت آن است که برخیزم،

بایستم و اعتراف کنم.

بگویم: آری، این ویرانی‌ها از من بود،

این خطاها به دست من رقم خورد.

و تا جبران نکنم،

تا نسازم آن‌چه را که ویران کردم،

هیچ آغاز تازه‌ای نخواهم داشت.

***

مسئولیت،

آن سنگین‌ترین و شریف‌ترین اسم و رسم،

اکنون به دوشم گذاشته شده.

اگر تا دیروز از آن گریختم،

امروز دیگر مجال گریز نیست.

باید برخیزم،

دست ببرم به تاریکی‌ها،

و از ویرانه‌ها،

نوری، آن هم اگر مانده باشد،

بیرون بکشم.

جبران کنم،

که جبران برایم پایان نیست،

جبران، تنها آغاز است.

آغاز داستان بلوغ من،

آغاز راهی که بازگشت به خویشتنِ راستین است...

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/451

برچسب ها
بازدید : 1
شنبه 12 ارديبهشت 1404 زمان : 1:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

می‌دانی، گاهی آدمی‌شبیه قایقی است که باد را می‌ستاید، اما باد که می‌وزد، لنگر می‌اندازد... «ادامه مطلب» ...

از حرف تا عمل!

می‌دانی، گاهی آدمی‌شبیه قایقی است که باد را می‌ستاید، اما باد که می‌وزد، لنگر می‌اندازد. در زبان، بادبان را می‌گشاید، اما در عمل، طناب‌ها را محکم‌تر می‌کند تا مبادا تکانی بخورد.

تو بسیار زیبا حرف می‌زنی؛ هم‌راهی را می‌خوانی و هم‌دلی را به زبان می‌آوری. اما در مسیر، گویی چشمانت به مقصدی دیگر دوخته است. این تضاد، نه تنها ما را به جایی نمی‌برد، که چون کاروانی در کویر است که هر صبح به امید آب حرکت می‌کند، اما عصر می‌بیند به همان نقطه بازگشته است.

درخت اگر هزار بار بگوید «میوه می‌دهم»، اما جز خار نرویاند، تکلیفش با زمین روشن است. تو نیز اگر در زبان خوشه‌ای از مِهر و همراهی باشی، اما در عمل تخم بی‌اعتنایی بکاری، روزی این تناقض به باغ خودت بازمی‌گردد.

رفیق! دنیا آینه است. آنچه می‌کِشی، بازتاب همان چیزی است که کاشته‌ای. کلام و عمل دو بال یک پرنده‌اند؛ با یک بال هرگز پرواز نمی‌توان کرد. نکند روزی بیدار شوی و ببینی همۀ آنچه گفته‌ای، فقط پژواکی بوده در دل یک غار خالی.

من این را نه از سر ملامت، که به‌خاطر ارزشی که برای رابطه‌ات قائلم می‌گویم. چون می‌دانم تو نیز دلت می‌خواهد آنکه هستی، با آنچه می‌گویی و آنچه می‌کنی، هم‌صدا شود. جهان، هماهنگی را دوست دارد و ناهماهنگی را دیر یا زود به ترازو عدل می‌کشاند، اما خیل وقتها هزینه میزان عدالت کائنات، سنگین است.

می‌دانی، روزگار همانند بادی است که گاهی نرم و نوازشگر، و گاهی تند و تکان‌دهنده می‌شود. اما سرنوشت قایق‌ها، نه به مهربانی باد بسته است و نه به خشونتش؛ بلکه به شدت وابسته به تصمیم ناخداست. و ناخدای هر دل، صاحبِ آن دل است. تو ناخدایی، اما کشتی‌ات را نه حتی به دست تقدیر، که به پنجه‌های نحس بی‌تدبیری سپرده‌ای و گمان می‌بری که این، همان هم‌راهی است که وعده داده بودی؟

کاش بدانی که جهان منتظر ما نمی‌ماند. عالَم رودخانه‌ای است که هر لحظه جاری‌ست، بی‌توقف، بی‌انتظار. اگر امروز دل به نیّت بستی و پا از گِل عمل برنداشتی، فردا از خواب که برخیزی، خواهی دید که صدها فرصت از کنارت گذشته‌اند، بی‌آنکه حتی ردپایشان بر خاک مانده باشد.

زندگی، میدان مسابقۀ حرف‌ها نیست، آوردگاه عمل‌هاست. اینجا آنکه فقط می‌گوید، تماشاچی است؛ و آنکه برخیزد و برود، قهرمانِ داستان.

نگذار زبانت فانوس شود اما گام‌هایت تاریک. فانوسِ تنها، تنها سایه‌هایت را دراز می‌کند، اما روشنی راه را به تو نخواهد داد؛ مگر آنکه خود به راه بیفتی.

بیا و جسارت کن، شجاعت به خرج بده. نه برای کسی؛ بلکه برای آن بخشی از خودت که خسته است از این بازی دوگانه. برای آن صدای درونی که هر شب بی‌صدا فریاد می‌زند: «تا کی؟»

تو می‌توانی؛ نه چون شعار است، بلکه چون حقیقت است. خاک هر دانه‌ای را در آغوش می‌کشد، اما فقط آن دانه که شکفتن را باور کند، روزی به درختی تناور بدل می‌شود. تو همان دانه‌ای. باور کن که می‌توانی از این دوگانگی عبور کنی؛ همانی باشی که می‌گویی، همانی که وعده می‌دهی، همانی که در ژرف‌ترین لایه‌های قلبت آرزو می‌کنی.

با آب آب گفتن، تشنگی‌ات رفع نخواهد شد. اگر نور را آرزومندی، پای در راه وصال خورشید بگذار.

کدامین تشنه با نام آب سیراب شد؛ و کدامین آفتاب با تمنایی کور، نور بر جانی افکند. آرزو، اگر در سکون بماند، تنها زخمی‌ست که هر روز تازه می‌شود. اگر حقیقتاً روشنایی می‌خواهی، باید از پیلۀ تردید بیرون بزنی، گام در مسیر ناپیموده بگذاری و زخم گرمای خورشید را به جان بخری. تنها آنان که جاده‌های عطش حقیقت‌خواهی را با پای تاول‌زده طی می‌کنند، به چشمۀ همیشه جوشان حق می‌رسند .

و اگر روزی این راه را رفتی، مطمئن باش: هر قدمت نه ‌فقط تو را، که دیگران را نیز به روشنی خواهد رساند. چون نوری که از یک شمع روشن می‌شود، هزاران هزار شمع را جان می‌بخشد.

پس برخیز... امروز، نه فردا. همین حالا، نه وقتی دیر شده. راه، منتظر توست.

کافی‌ست، بی‌تعارف با خودت روبه‌رو شوی.

کافی‌ست، دست از شعار برداری و دست به کار شوی.

زندگی منتظر هیچ‌کس نمی‌ماند،

و صداقتِ عمل، تنها میراثی‌ست که از ما بر جای خواهد ماند.

یا بیدار شو و بدرخش،

یا خاموش بمان و تماشا کن که چگونه فرصت‌ها چون مه صبحگاهی،

بی‌صدا می‌گریزند...

انتخاب همیشه با توست.

لینک این مطلب:

https://rahemoghaddas.blog.ir/post/450

محمدمهدی مقدم

بازدید : 1
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 1:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

بگذار با خودم روراست باشم؛ نه با لبخندم، نه با واژه‌هایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساخته‌ام، بلکه با... «ادامه مطلب» ...

عشق‌هایی که مرا لو می‌دهند

شناخت انسان در آینۀ خواستن‌ها و نخواستن‌ها

«اندیشۀ آغازین»

دوست‌داشتن‌های هر کس، شناسنامۀ اوست . هر کسی را می‌توان از میان سطرهای دوست‌داشتنی‌هایش خواند. از روی آنچه تحسین می‌کند، از چیزهایی که در دلش می‌نشینند و از آنچه ناخوشایندش است و به سادگی پس می‌زند.

آدمی‌را اگر از نامش نشناسی، اگر از لبخندش نفهمی، اگر از ظاهرش گول بخوری، کافی‌ست به سلیقۀ روحش نگاه کنی.

او به چه گرایش دارد؟ در کنار چه کسانی احساس امنیت می‌کند؟ در حضور کدام صدا آرام می‌گیرد؟ با شنیدن چه سخنی، برق رضایت در نگاهش می‌نشیند؟

و در مقابل، چه چیزهایی را نمی‌تواند تاب بیاورد؟ از شنیدن چه کلماتی ابرو درهم می‌کشد؟ با دیدن چه رفتارهایی نگاهش سرد و خاموش می‌شود؟

این‌ها، همۀ اوست. این‌ها، زبان بی‌زبانی‌اش هستند. چرا که هر روح، برای خودش مجموعه‌ای از عشق‌ها و بیزاری‌ها دارد؛ و همین دوگانه، نقشۀ هویتش را ترسیم می‌کند.

کسی را که ظلم را می‌ستاید، نمی‌توان منصف دانست. و کسی که با نور میانه‌ای ندارد، اهل تاریکی‌ست، حتی اگر خود را در آیینۀ صد چهره نمایش دهد.

آدمی‌مثل یک باغ است. دوست‌داشتنی‌هایش، گل‌هایی‌ست که آبیاری می‌کند؛ و تنفرهایش، علف‌های هرزی هستند که از ریشه می‌کَند.

بنگر چه چیزی را گل می‌دانی؟ و چه چیزی را خار؟ آیا به گلی آب می‌دهی، که در باغ خدا جای ندارد؟ آیا خاری را می‌کَنی، که در نگاه حق، مقدس است؟

اینجاست که باید مکث کنی و با خودت صادق باشی.

آیا واقعاً از بدی متنفر‌ شده‌ای؟ یا فقط از بدیِ بی‌سود برای خودت؟ آیا نیکی را تحسین می‌کنی چون زیباست؟ یا چون برایت منفعت دارد؟

چه بسیار کسانی که از عدالت بدشان می‌آید، چون سهم‌شان را کوچک می‌کند!

چه بسیار کسانی که از مهربانی خوش‌شان نمی‌آید، چون آنها را مجبور می‌کند از خودخواهی دست بردارند!

چه بسیار کسانی که از صداقت بیزارند، چون پرده‌های فریبشان را کنار می‌زند!

آری، تنفرهای ما گاهی از جنس ترس‌اند، نه تقوا. دوست‌داشتنی‌های ما گاهی از جنس هوس‌اند، نه حقیقت. پس پیش از آنکه خودت را با افتخار در آینه‌ی سلیقه‌ات نگاه کنی، بپرس که آیا این دل‌باختگی‌ها، این دوست‌داشتن‌ها، این بیزاری‌ها، مورد رضایت صاحب دل‌ها هست یا نه؟

آیا در شناختی که با مطالعه، تفکر، تدبر، جستجو و تحقیق فراوان به آن دست یافته‌ای، شناختی عاری از خوشامد یا بدآمد نفس و نفوس، شناختی بر مبنای وحی، عقل، سخن اَحسن و اقتضائات زمانه، آیا خدا هم همان چیزی را دوست دارد که تو عاشقش شده‌ای؟ آیا او هم از همان چیزی بیزار است که تو بی‌تابِ دوری‌اش هستی؟

هرچه را او دوست دارد، زیباست؛ حتی اگر تلخ باشد. و هرچه را او نمی‌پسندد، زشت است؛ حتی اگر شیرین‌ترین مزه را برایت داشته باشد. پس‌‌‌ای جان، مراقب باش از چه چیز خوشت می‌آید. و از چه چیز بیزاری. زیرا همین‌ها تو را می‌سازند. همین‌ها تو را به خدا نزدیک می‌کنند. یا از او دور.

«سخن با خویشتن»

بگذار با خودم روراست باشم...

نه با لبخندم، نه با واژه‌هایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساخته‌ام...

بلکه با آن جایی از روحم که دیگر کسی به آن راه ندارد.

همان جایی که می‌دانم چه چیز را دوست دارم، و از چه چیز بیزارم.

همان‌جا که سلیقه‌ام، سلیقۀ واقعی‌ام، هنوز از فیلتر تظاهر رد نشده.

آری، آنجا... آن نقطۀ خاموش درون، که هیچ کس صدایش را نمی‌شنود.

درست همان‌جایی که منِ حقیقی نَفَس می‌کشد.

می‌خواهم همین حالا، بی‌واسطه، به تماشای دوست‌داشتن‌هایم بنشینم...

آنهایی که قلبم را بی‌هشدار روشن می‌کنند...

آنهایی که با دیدن‌شان ناخودآگاه لبخند می‌زنم، دلگرم می‌شوم، نزدیک‌تر می‌شوم.

و آنهایی که با تمام وجود پس می‌زنمشان، چشمانم را می‌بندم، نگاه نمی‌کنم، نمی‌خواهمشان... حتی اگر خوب باشند!

***

من کی هستم؟

من آنم که عاشق چه چیزهایی‌ست؟

و از چه چیزهایی متنفر است؟

از اندیشمندی عمیق شنیدم که می‌گفت:

انسان را باید شناخت

از تحسین‌هایش، از لبخندهای بی‌دلیلش، از ستایش‌های بی‌کلامش...

از لحظه‌هایی که در دلش چیزی را «زیبا» می‌نامد...

از اشتیاقی که برای نزدیک شدن به چیزی دارد، حتی اگر در ظاهر، بی‌تفاوت باشد.

من می‌خواهم بدانم...

آیا این چیزهایی که دوستشان دارم، آن‌قدر پاک‌اند که خدا هم دوستشان داشته باشد؟

آیا این تنفرهایی که در من ریشه دوانده، حاصل درک حقیقت‌اند؟

یا فقط زخمی‌اند از خودخواهی؟

عقده‌هایی‌اند از غرور و تعصب؟

جهل و ترس‌هایی‌اند که لباس تنفر به تن کرده‌اند؟

***

ای دل! تو چرا به بعضی‌ها نزدیک می‌شوی؟

آیا به خاطر نورشان است؟

یا چون در سایه‌شان منفعتی برایت هست؟

چرا بعضی رفتارها را زیبا می‌نامی؟

آیا چون شرافت در آن‌هاست؟

یا چون راحتی و لذت برایت به همراه دارد؟

و چه نیکوست که بپرسم :

آیا این دوست‌داشتن‌ها، از آنِ خودم‌اند؟

یا میراث ناگفته‌ای‌ست از مردمانی که پیش از من زیسته‌اند؟

شاید بسیاری از عشق‌ها و تنفرهایم، از آنِ من نیستند...

شاید از کسی یا کسانی شنیده‌ام... از جمع یا جماعتی تقلید کرده‌ام...

شاید بوی عادت می‌دهند، نه عطر اصالت.

***

من چون خاک باغی‌ام که هر بذر را در خود جا داده‌...

اما آیا این دانه‌هایی که حالا در دل من درخت شده‌اند،

از بهشت آمده‌اند یا از دستان گمراهی کاشته شده‌اند؟

کدامشان میوۀ نور دارند؟

و کدامشان سایه‌ای مسموم؟

و زمان... آه زمان...

چه استاد بزرگی‌ست در آشکار کردن دروغِ بعضی دوست‌داشتن‌ها.

دوست‌داشتنی که در بیست‌سالگی چون خورشید بود،

در چهل‌سالگی شاید جز سراب نیست...

چرا که بعضی عشق‌ها، نه از دل بودند، نه از خدا...

بلکه از نیاز، از کمبود، از نادانی.

دلم را دیده‌ام، که بارها چیزی را خواسته،

که عقلم آن را ناپسند یافته...

و گاه، چیزی را که قلبم از آن گریز داشت،

و عقلم بوسیده و ستوده.

پس کدامیک را بر مسند قضاوت بنشانم؟

دلِ لرزان را؟ یا عقلِ خشک را؟

***

من می‌ترسم...

از اینکه روزی تمام عشق‌هایم را جلوی خدا بگذارند

و او بپرسد:

این‌ها را از من آموختی؟

یا از نفست؟

این‌ها را برای رضای من خواستی؟

یا برای آرام کردن زخمت،

یا برای بالا رفتن از نردبان نفسانیّتت؟

من می‌ترسم...

از اینکه بیزاری‌هایم را در ترازوی الهی بگذارند

و روشن شود که من از چیزی بدم آمده، که خدا با آن بود.

چه بسیار خوبی‌هایی که با چهره‌ای نازیبا ازشان فاصله گرفتم...

چه بسیار زشتی‌هایی که در پوشش خواستنی‌ها، عزیزشان شمردم.

ای کاش تنفرهایم ریشه در بصیرت داشتند، نه در تعصب.

ای کاش دوست‌داشتن‌هایم بوی بهشت می‌دادند، نه بوی خودم.

***

آدم‌ها را دیده‌ام...

کسی که به عدالت دل می‌بندد،

کسی که از فریب منزجر است،

کسی که از تحقیر دیگران آزرده می‌شود...

این آدم را نمی‌شود نشناخت.

زیرا قلبش را از آن‌چه دوست دارد، می‌توان دید.

و من؟

من کجای این طیف ایستاده‌ام؟

آیا نیکی را واقعاً دوست دارم؟

یا فقط نیکیِ بی‌هزینه را؟

آیا از ظلم متنفرم،

یا فقط از ظلمی‌که بر من رفته؟

آیا حقیقت را می‌خواهم، حتی اگر بر ضد من باشد؟

***

خدایا...

کمکم کن تا خودم را از میان دوست‌داشتن‌هایم بشناسم،

و بازسازی‌ام کن، اگر آن‌چه دوست دارم، تو را خشنود نمی‌کند.

مرا به ترازوی خویش بگذار...

نه به ترازوی اهل بازار مکارۀ دنیا.

نه به وزن نگاه و باورهای خودساختۀ مردم.

نه به سبک و سنگینیِ لذت و درد.

من را به خودت برگردان،

با عشقی که تو به آن رضایت می‌دهی،

و با نفرتی که شمیم عدالت دارد، نه بوی انتقام.

ای خدای باغ‌های نورانیت...

قلبم را باغی کن که فقط نور تو در آن بروید...

نه از بذر نفرتی که دیگران کاشته‌اند،

نه از میوه‌های دروغینی که در اسواق پُر نفاق جهان به نام عشق و ایمان می‌فروشند.

مرا از تقلید رهایی بده...

از دوست‌داشتنِ کور،

از بیزاری‌هایِ عاریتی،

از سلیقه‌هایی که هیچ نشان از تو ندارند...

از انتخاب‌های سطحی، پوچ و مُهمل!

و یادم بده

که هر بار که چیزی را خواستم، یا چیزی را پس زدم،

نگاه کنم که تو چه نگاهی به آن داری.

آری!

هر دوست‌داشتنی، تکه‌ای از جان من است،

و هر بیزاری، سنگی‌ست که در مسیر روحم افتاده...

من را ببخش اگر این تکه‌ها، تصویر درستی از من نمی‌سازند.

من را بتراش،

من را تربیت کن

من را از «من» خلاص کن...

تا بتوانم از نو دوست بدارم.

درست، زیبا، پاک.

تا آن‌گونه دوست بدارم،

که تو دوست می‌داری.

پروردگارا...

چشم دلم را بگشای تا هر آنچه هست، بی‌پرده ببینم؛

مرا از حجاب وهم و خود برهان،

و حقیقت را چنان که هست در جانم جاری کن.

نمی‌خواهم جز راستی و روشنی،

پس نشانم ده که جز تو هیچ نیست.

پس راهم ده که جز تو بیراه است.

«اللهم‌ ارنی‌ الاشیاء کما هی»؛

خدایا! همه‌چیز را آن‌گونه که هستند نشانم بده

و مرا به حقیقتی که برایم آشکار نمودی ملتزم ساز.

تا آخرین نَفَس،

تا لحظه ملاقات با تو...

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/449

برچسب ها عشق هایی که,
بازدید : 1
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 1:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

بگذار با خودم روراست باشم؛ نه با لبخندم، نه با واژه‌هایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساخته‌ام، بلکه با... «ادامه مطلب» ...

عشق‌هایی که تو را لومی‌دهند

شناخت انسان در آینۀ خواستن‌ها و نخواستن‌ها

«اندیشۀ آغازین»

دوست‌داشتن‌های هر کس، شناسنامۀ اوست . هر کسی را می‌توان از میان سطرهای دوست‌داشتنی‌هایش خواند. از روی آنچه تحسین می‌کند، از چیزهایی که در دلش می‌نشینند و از آنچه ناخوشایندش است و به سادگی پس می‌زند.

آدمی‌را اگر از نامش نشناسی، اگر از لبخندش نفهمی، اگر از ظاهرش گول بخوری، کافی‌ست به سلیقۀ روحش نگاه کنی.

او به چه گرایش دارد؟ در کنار چه کسانی احساس امنیت می‌کند؟ در حضور کدام صدا آرام می‌گیرد؟ با شنیدن چه سخنی، برق رضایت در نگاهش می‌نشیند؟

و در مقابل، چه چیزهایی را نمی‌تواند تاب بیاورد؟ از شنیدن چه کلماتی ابرو درهم می‌کشد؟ با دیدن چه رفتارهایی نگاهش سرد و خاموش می‌شود؟

این‌ها، همۀ اوست. این‌ها، زبان بی‌زبانی‌اش هستند. چرا که هر روح، برای خودش مجموعه‌ای از عشق‌ها و بیزاری‌ها دارد؛ و همین دوگانه، نقشۀ هویتش را ترسیم می‌کند.

کسی را که ظلم را می‌ستاید، نمی‌توان منصف دانست. و کسی که با نور میانه‌ای ندارد، اهل تاریکی‌ست، حتی اگر خود را در آیینۀ صد چهره نمایش دهد.

آدمی‌مثل یک باغ است. دوست‌داشتنی‌هایش، گل‌هایی‌ست که آبیاری می‌کند؛ و تنفرهایش، علف‌های هرزی هستند که از ریشه می‌کَند.

بنگر چه چیزی را گل می‌دانی؟ و چه چیزی را خار؟ آیا به گلی آب می‌دهی، که در باغ خدا جای ندارد؟ آیا خاری را می‌کَنی، که در نگاه حق، مقدس است؟

اینجاست که باید مکث کنی و با خودت صادق باشی.

آیا واقعاً از بدی متنفر‌ شده‌ای؟ یا فقط از بدیِ بی‌سود برای خودت؟ آیا نیکی را تحسین می‌کنی چون زیباست؟ یا چون برایت منفعت دارد؟

چه بسیار کسانی که از عدالت بدشان می‌آید، چون سهم‌شان را کوچک می‌کند!

چه بسیار کسانی که از مهربانی خوش‌شان نمی‌آید، چون آنها را مجبور می‌کند از خودخواهی دست بردارند!

چه بسیار کسانی که از صداقت بیزارند، چون پرده‌های فریبشان را کنار می‌زند!

آری، تنفرهای ما گاهی از جنس ترس‌اند، نه تقوا. دوست‌داشتنی‌های ما گاهی از جنس هوس‌اند، نه حقیقت. پس پیش از آنکه خودت را با افتخار در آینه‌ی سلیقه‌ات نگاه کنی، بپرس که آیا این دل‌باختگی‌ها، این دوست‌داشتن‌ها، این بیزاری‌ها، مورد رضایت صاحب دل‌ها هست یا نه؟

آیا در شناختی که با مطالعه، تفکر، تدبر، جستجو و تحقیق فراوان به آن دست یافته‌ای، شناختی عاری از خوشامد یا بدآمد نفس و نفوس، شناختی بر مبنای وحی، عقل، سخن اَحسن و اقتضائات زمانه، آیا خدا هم همان چیزی را دوست دارد که تو عاشقش شده‌ای؟ آیا او هم از همان چیزی بیزار است که تو بی‌تابِ دوری‌اش هستی؟

هرچه را او دوست دارد، زیباست؛ حتی اگر تلخ باشد. و هرچه را او نمی‌پسندد، زشت است؛ حتی اگر شیرین‌ترین مزه را برایت داشته باشد. پس‌‌‌ای جان، مراقب باش از چه چیز خوشت می‌آید. و از چه چیز بیزاری. زیرا همین‌ها تو را می‌سازند. همین‌ها تو را به خدا نزدیک می‌کنند. یا از او دور.

«سخن با خویشتن»

بگذار با خودم روراست باشم...

نه با لبخندم، نه با واژه‌هایی که بلدم، نه با تصویری که برای دیگران ساخته‌ام...

بلکه با آن جایی از روحم که دیگر کسی به آن راه ندارد.

همان جایی که می‌دانم چه چیز را دوست دارم، و از چه چیز بیزارم.

همان‌جا که سلیقه‌ام، سلیقۀ واقعی‌ام، هنوز از فیلتر تظاهر رد نشده.

آری، آنجا... آن نقطۀ خاموش درون، که هیچ کس صدایش را نمی‌شنود.

درست همان‌جایی که منِ حقیقی نَفَس می‌کشد.

می‌خواهم همین حالا، بی‌واسطه، به تماشای دوست‌داشتن‌هایم بنشینم...

آنهایی که قلبم را بی‌هشدار روشن می‌کنند...

آنهایی که با دیدن‌شان ناخودآگاه لبخند می‌زنم، دلگرم می‌شوم، نزدیک‌تر می‌شوم.

و آنهایی که با تمام وجود پس می‌زنمشان، چشمانم را می‌بندم، نگاه نمی‌کنم، نمی‌خواهمشان... حتی اگر خوب باشند!

***

من کی هستم؟

من آنم که عاشق چه چیزهایی‌ست؟

و از چه چیزهایی متنفر است؟

از اندیشمندی عمیق شنیدم که می‌گفت:

انسان را باید شناخت

از تحسین‌هایش، از لبخندهای بی‌دلیلش، از ستایش‌های بی‌کلامش...

از لحظه‌هایی که در دلش چیزی را «زیبا» می‌نامد...

از اشتیاقی که برای نزدیک شدن به چیزی دارد، حتی اگر در ظاهر، بی‌تفاوت باشد.

من می‌خواهم بدانم...

آیا این چیزهایی که دوستشان دارم، آن‌قدر پاک‌اند که خدا هم دوستشان داشته باشد؟

آیا این تنفرهایی که در من ریشه دوانده، حاصل درک حقیقت‌اند؟

یا فقط زخمی‌اند از خودخواهی؟

عقده‌هایی‌اند از غرور و تعصب؟

جهل و ترس‌هایی‌اند که لباس تنفر به تن کرده‌اند؟

***

ای دل! تو چرا به بعضی‌ها نزدیک می‌شوی؟

آیا به خاطر نورشان است؟

یا چون در سایه‌شان منفعتی برایت هست؟

چرا بعضی رفتارها را زیبا می‌نامی؟

آیا چون شرافت در آن‌هاست؟

یا چون راحتی و لذت برایت به همراه دارد؟

و چه نیکوست که بپرسم :

آیا این دوست‌داشتن‌ها، از آنِ خودم‌اند؟

یا میراث ناگفته‌ای‌ست از مردمانی که پیش از من زیسته‌اند؟

شاید بسیاری از عشق‌ها و تنفرهایم، از آنِ من نیستند...

شاید از کسی یا کسانی شنیده‌ام... از جمع یا جماعتی تقلید کرده‌ام...

شاید بوی عادت می‌دهند، نه عطر اصالت.

***

من چون خاک باغی‌ام که هر بذر را در خود جا داده‌...

اما آیا این دانه‌هایی که حالا در دل من درخت شده‌اند،

از بهشت آمده‌اند یا از دستان گمراهی کاشته شده‌اند؟

کدامشان میوۀ نور دارند؟

و کدامشان سایه‌ای مسموم؟

و زمان... آه زمان...

چه استاد بزرگی‌ست در آشکار کردن دروغِ بعضی دوست‌داشتن‌ها.

دوست‌داشتنی که در بیست‌سالگی چون خورشید بود،

در چهل‌سالگی شاید جز سراب نیست...

چرا که بعضی عشق‌ها، نه از دل بودند، نه از خدا...

بلکه از نیاز، از کمبود، از نادانی.

دلم را دیده‌ام، که بارها چیزی را خواسته،

که عقلم آن را ناپسند یافته...

و گاه، چیزی را که قلبم از آن گریز داشت،

و عقلم بوسیده و ستوده.

پس کدامیک را بر مسند قضاوت بنشانم؟

دلِ لرزان را؟ یا عقلِ خشک را؟

***

من می‌ترسم...

از اینکه روزی تمام عشق‌هایم را جلوی خدا بگذارند

و او بپرسد:

این‌ها را از من آموختی؟

یا از نفست؟

این‌ها را برای رضای من خواستی؟

یا برای آرام کردن زخمت،

یا برای بالا رفتن از نردبان نفسانیّتت؟

من می‌ترسم...

از اینکه بیزاری‌هایم را در ترازوی الهی بگذارند

و روشن شود که من از چیزی بدم آمده، که خدا با آن بود.

چه بسیار خوبی‌هایی که با چهره‌ای نازیبا ازشان فاصله گرفتم...

چه بسیار زشتی‌هایی که در پوشش خواستنی‌ها، عزیزشان شمردم.

ای کاش تنفرهایم ریشه در بصیرت داشتند، نه در تعصب.

ای کاش دوست‌داشتن‌هایم بوی بهشت می‌دادند، نه بوی خودم.

***

آدم‌ها را دیده‌ام...

کسی که به عدالت دل می‌بندد،

کسی که از فریب منزجر است،

کسی که از تحقیر دیگران آزرده می‌شود...

این آدم را نمی‌شود نشناخت.

زیرا قلبش را از آن‌چه دوست دارد، می‌توان دید.

و من؟

من کجای این طیف ایستاده‌ام؟

آیا نیکی را واقعاً دوست دارم؟

یا فقط نیکیِ بی‌هزینه را؟

آیا از ظلم متنفرم،

یا فقط از ظلمی‌که بر من رفته؟

آیا حقیقت را می‌خواهم، حتی اگر بر ضد من باشد؟

***

خدایا...

کمکم کن تا خودم را از میان دوست‌داشتن‌هایم بشناسم،

و بازسازی‌ام کن، اگر آن‌چه دوست دارم، تو را خشنود نمی‌کند.

مرا به ترازوی خویش بگذار...

نه به ترازوی اهل بازار مکارۀ دنیا.

نه به وزن نگاه و باورهای خودساختۀ مردم.

نه به سبک و سنگینیِ لذت و درد.

من را به خودت برگردان،

با عشقی که تو به آن رضایت می‌دهی،

و با نفرتی که شمیم عدالت دارد، نه بوی انتقام.

ای خدای باغ‌های نورانیت...

قلبم را باغی کن که فقط نور تو در آن بروید...

نه از بذر نفرتی که دیگران کاشته‌اند،

نه از میوه‌های دروغینی که در اسواق پُر نفاق جهان به نام عشق و ایمان می‌فروشند.

مرا از تقلید رهایی بده...

از دوست‌داشتنِ کور،

از بیزاری‌هایِ عاریتی،

از سلیقه‌هایی که هیچ نشان از تو ندارند...

از انتخاب‌های سطحی، پوچ و مُهمل!

و یادم بده

که هر بار که چیزی را خواستم، یا چیزی را پس زدم،

نگاه کنم که تو چه نگاهی به آن داری.

آری!

هر دوست‌داشتنی، تکه‌ای از جان من است،

و هر بیزاری، سنگی‌ست که در مسیر روحم افتاده...

من را ببخش اگر این تکه‌ها، تصویر درستی از من نمی‌سازند.

من را بتراش،

من را تربیت کن

من را از «من» خلاص کن...

تا بتوانم از نو دوست بدارم.

درست، زیبا، پاک.

تا آن‌گونه دوست بدارم،

که تو دوست می‌داری.

پروردگارا...

چشم دلم را بگشای تا هر آنچه هست، بی‌پرده ببینم؛

مرا از حجاب وهم و خود برهان،

و حقیقت را چنان که هست در جانم جاری کن.

نمی‌خواهم جز راستی و روشنی،

پس نشانم ده که جز تو هیچ نیست.

پس راهم ده که جز تو بیراه است.

«اللهم‌ ارنی‌ الاشیاء کما هی»؛

خدایا! همه‌چیز را آن‌گونه که هستند نشانم بده

و مرا به حقیقتی که برایم آشکار نمودی ملتزم ساز.

تا آخرین نَفَس،

تا لحظه ملاقات با تو.

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/449

بازدید : 1
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 2:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

بگذار تا سخن آغاز کنیم از آنجایی که جهان، هنوز خاک خام بود و عقل، نخستین بار بر صفحه هستی دمید. از آن روز که... «ادامه مطلب» ...

سلطنتی بی‌انقراض و پادشاهی بی‌مرز

در ستایش علم، معلّم و متعلّم

بگذار تا سخن آغاز کنیم از آنجایی که جهان، هنوز خاک خام بود و عقل، نخستین بار بر صفحه هستی دمید. از آن روز که نور معرفت، پرده ظلمت جهل را شکافت، علم، تاج جاودانه‌ای شد که نه زوال را بر آن راهی بود، نه غروب را مجالی. سلطنتی بی‌انقراض، پادشاهی بی‌مرز، که نه با شمشیر که با قلم گشوده شد، و نه با زر و زور که با بصیرت و درایت استوار ماند.

علم، آن گوهر ناب که در مغز و قلب آدمی‌نشانده شد، از نخستین نَفَس تا واپسین نگاه، مشعل راه و رفیق بی‌ادعای سفر است. سلطنتی که تاج آن نه موروثی، بلکه اکتسابی است؛ نه از نژاد و نسب، بلکه از تلاش و طلب می‌روید. و در این پادشاهی، معلم است که چونان سلطان سخن و سرافراز اندیشه، بر تخت هدایت تکیه زده است. نه با جبروت دنیوی، بل با وقار دانایی و فروتنی دل. اوست که راه‌ها را می‌نماید، بی‌آنکه ادعای مالکیت کند؛ می‌سوزد و می‌تابد، بی‌آنکه نوری برای خود طلب کند.

و دانش‌آموز و شاگرد، نه رعیت فرمان‌پذیر، بلکه سربازی شریف است؛ عاشق سلوک در کوچه‌پس‌کوچه‌های دانایی، پاسدار باروهای اندیشه و جوینده کمال. اوست که با هر پرسش، سدی را فرو می‌ریزد، و با هر فهم، پلی به فردا می‌سازد.

او چونان جوانه‌ای است که در سایه‌سار معرفت معلم می‌روید، می‌بالد و روزی درختی می‌شود که دیگران در سایه‌اش بیاسایند.

رابطه استاد و شاگرد، نه همچون معامله‌ای زودگذر، بلکه پیمانی ازلی‌ست، آمیخته به مهر، وقار، ایمان، و اعتماد. پیوندی که اگر از جنس دل باشد، چون رابطه «شمس و مولانا»، به آتشی بدل می‌شود که هزاران چراغ را می‌افروزد؛ و اگر از جنس سطح و سود باشد، بی‌اثر و بی‌ثمر خواهد بود.

اینجا، سخن از سلطنت علم است و تاجداران آن؛ از مبارزان راه روشنایی، از سپاهیان جویای دانایی و رابطه‌ای که اگر قدسی‌وار باشد، هم سبب روشنایی و بالندگی بیشتر علم است، و هم دل‌ها را روشن و بالنده می‌سازد. این، دعوتی است به تماشای حکومتی که مرزهای آن، آفاق جان انسان است؛ و سرزمین آن، قلب‌هایی است که به روشنایی فهم، ایمان دارند.

1. در ستایش علم

علم، آتشی‌ست افروخته از مشعل حقیقت؛ نوری‌ست که از ژرفای آفرینش می‌تابد و انسان را از ظلمت جهل به آستانۀ روشنای دانایی می‌کشاند. علم، عصارۀ تجربۀ قرون و ثمرۀ تأمل انبیاء، حکیمان و فرزانگان است. در پهنۀ تاریخ، هیچ دستاوردی بی‌پشتوانۀ علم، پایدار نمانده است، و هیچ تمدنی بی‌تعلیم و تعلم، سر بر افلاک ننهاده است.

علم، بال پرواز روح بشر است، بالی که نه خاک را می‌شناسد و نه محدود به جسم است؛ روح را به بلندای حقیقت می‌برد، جایی که خیر و شر، حق و باطل، نور و ظلمت، با چشم دل دیده می‌شوند. و چه زیبا گفت امام علی علیه‌السلام: «العِلمُ سُلطانٌ مَن وَجدَهُ صالَ بِهِ وَ مَن لَم یَجِدهُ صیلَ عَلَیه.» علم، سلطنت و قدرت است، هر که آن را بیابد با آن چیره و پیروز شود، و هر که آن را نیابد مغلوب و تباه گردد.(شرح‏ نهج‏ البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲۰، ص۳۱۹)

علم، عصای دست پیامبران بود در عبور از جهالت اقوام. علم، بال پرواز اولیاء بود به اوج‌های بی‌نهایت. علم، نه فقط دانستن است، که شعله‌ای‌ست مقدس، فروزان در مشعل دل‌ها. هر گاه فردی، چراغی درونش روشن شود و آن را به دیگران ببخشد، درختی از نور کاشته است در شبستان بشریت. افلاطون، سقراط، فارابی، ابن‌سینا، رازی و...، نه تنها مردان علم، که فانوس‌های راه بودند برای عبور تاریخ از جهل به دانایی.

چه با شکوه است لحظه‌ای که قطره‌ای از علم، جان تشنه‌ای را سیراب کند؛ این لحظه، خاستگاه بعثت‌ها و آغاز رسالت‌هاست.

آموزش علم، کاشتن درختی‌ست که هر برگ آن میوه‌ای از آگاهی‌ست؛ معلم، باغبان این بوستان است و دانش‌آموز، تشنه‌ای بر لب چشمۀ حکمت. آموزش، نه صرف انتقال معلومات، که دمیدن جان در جان دیگران است. علم نه در کتاب، که در جان‌های روشن و ذهن‌های باز می‌بالد.

2. در ستایش معلّم

معلم، باغبان جان‌هاست؛ کسی که نهال نادانی را از ریشه برمی‌کند و تخم آگاهی می‌پاشد در زمین روح. معلم، فراتر از آموزگار، پاسدار نور است. معلم، کسی‌ست که چراغی به دست می‌گیرد و در ظلمت راه می‌افتد، تا رهروان را به منزل دانایی برساند. او فانوسی‌ست در دست‌های تاریخ، که راه را برای نسل‌ها روشن می‌سازد. معلم، تبلور صبر، مهر، دانایی و فروتنی است.

بنابر آیه شریفه «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا»(بقره/31) خداوند متعال نخستین معلم است و پیامبران الهی که وظیفه تعلیم آیات الهی را بر عهده دارند همه، معلمان بشریت هستند. مقام معلم آن‌قدر با ارزش است که پیامبر گرامی‌اسلام(ص) خود را معلم نامیده است: «إنّما بُعثتُ مُعلِّماً» من برانگیخته شدم تا معلم باشم.(کنزالعمّال، ح28873) و چه فخر بالایی که نبوت، با معلمی پیوند خورده است.

مقام معلم، مقام خلقت دوبارۀ انسان است. معلم، از گِل خام، پیکری می‌سازد که اندیشه دارد، وجدان دارد، درک دارد. او نه تنها می‌آموزد، بلکه می‌سازد، پرورش می‌دهد، می‌بالاند. و در سکوت و بی‌ادعایی، جامعه‌ای را پی می‌ریزد سرشار از انتخاب، بر مبنای آگاهی و آزادگی. هر که تعلیم می‌دهد به راستی و درستی، در پی اصلاح انسان است و هر که اصلاح انسان کند، جهان را به سوی خیری عظیم دگرگون می‌سازد.

معلم، ایثارگر است؛ از خود می‌گذرد تا دیگری قد بکشد. همچون شمع، می‌سوزد تا دیگران روشن شوند. زبانش، کلید درهای بستۀ ذهن است و نگاهش، روزنه‌ای به افق‌های روشن.

گرامیداشت معلم، نه در گُل و لوح، بلکه در اندیشیدن، در ادامۀ راه او، و در احترام به علم و فضیلت است. هر شاگردی که مسیر رشد خود را ادامه می‌دهد، شعله‌ای از چراغ معلم است که خاموش نشده است.

3. در ستایش متعلّم

هر که علم آموزد و آن را به کار گیرد، همچون چراغی‌ست که نه تنها راه خویش، که راه دیگران را نیز روشن می‌سازد.

دانش‌آموز، طالب نور است؛ کسی‌که هنوز از افق جهل به‌سوی دانایی رهسپار است. او بذرِ توانایی در خاک استعداد خویش دارد. مرتبۀ دانش‌آموز، نه پایین‌تر از معلم، بلکه مکمل اوست. هیچ معلمی‌بی شاگرد معنا ندارد؛ چنانکه هیچ آتشی بی هیزم دوام نمی‌آورد.

علم‌آموزی، عبادت خردمندانۀ روح است. هرگاه شاگردی با اشتیاق به دانستن نزدیک شود، افق فهم، چونان خورشید بر ذهن او می‌تابد. دانش‌آموزی و دانشجویی، سلوک است؛ راهی‌ست به‌سوی روشنایی، که جز با تواضع، تلاش، و عشق به دانستن نمی‌توان در آن پای نهاد.

شاگرد، جویندۀ راه است؛ آنکه با عطش دانستن می‌آید و جان خود را به جویبار علم می‌سپارد. شاگرد، مزرعه‌ای‌ست آماده، که با دستان معلم شکوفا می‌شود. او باید فروتن باشد، مشتاق باشد، پذیرنده باشد؛ همچون زمینی که تشنه و بی‌هیاهو، باران را در آغوش می‌گیرد.

شاگرد خوب، نه تنها گوش می‌سپارد، بلکه با جان درک می‌کند. در طلب دانایی، رنج می‌برد، می‌پرسد، می‌کوشد، می‌بالد. هر که شاگردی کند طلب حقیقت را با صدق نیت، روزی معلمی‌خواهد کرد به سوی سعادت.

شاگرد، بردۀ استاد نیست، ولی تا همیشه بندۀ بنده‌پروری است که او را از ذره بودن به آفتاب شدن رهنمون شد. چنانکه در روایتی منسوب به امیرالمؤمنین علی(ع) آمده است: «من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً»؛ هر کس به من حرفی بیاموزد، مرا بندۀ خود ساخته است.(جامع السعادات‏، ج‏3، ص141). همچنین از پیامبر(ص) نقل است: «مَنْ تَعَلَّمْتَ مِنْهُ حَرْفاً صِرْتَ لَهُ عَبْدا» از هرکس گفته‌اى آموختى، بنده‌اش شده‌اى.(عوالی اللئالی، ج ‏1، ص 292)

4. استاد شایسته کیست؟

استاد شایسته، چراغی‌ست که در باد نمی‌لرزد؛ دلی‌ست آرام در طوفان جهل. استاد واقعی، از جنس آگاهی‌ست، اما با جامۀ فروتنی. او نمی‌آموزد تا برتری جوید، بلکه می‌آموزد تا برافروزد، تا زایش فکری و اخلاقی را رقم زند.

استاد، تنها آموزگار نیست؛ راهنماست، مربی است، الهام‌بخش است. استادی شایسته است که اول، خود اهل علم و اخلاق باشد؛ دوم، به زبان فهم شاگردان سخن گوید؛ سوم، آینه‌دار عشق باشد به دانایی و دانستن.

ویژگی‌های استاد شایسته:

ـ دانایی همراه با درک و حکمت، نه صرف اطلاعات.

ـ تواضع و احترام به شخصیت شاگرد.

ـ شوق به آموزش و نیت پاک در انتقال حقیقت.

ـ صبوری و بصیرت در هدایت ذهن ناپخته.

ـ خلاقیت در آموزش، و بهره‌گیری از روش‌های متنوع.

ـ اخلاق‌مداری و الگوبودن در رفتار و گفتار.

- آگاهی ژرف در حوزۀ تخصص خود

- قدرت بیان و انتقال مفاهیم

- صبر در آموزش و مدارا با تفاوت‌ها

- انگیزه‌بخشی و پرورش شخصیت

- فروتنی در برابر حقیقت

- شوق و شورمندی نسبت به رشد شاگردان

ـ خود را همواره و در همه حال موظف به پاسخگویی به شاگرد دانستن

5. شاگرد شایسته کیست؟

شاگرد خوب، کسی‌ست که با دلی خالی و ذهنی تشنه، به جستجوی دانایی می‌آید. او نه تنها مشتاق علم، که شایستۀ دریافت آن است. او از پرسش نمی‌هراسد، و از هر پاسخی قانع نمی‌شود؛ چرا که طالب فهم عمیق است، نه رضایت سطحی و باوری بی‌ریشه.

شاگردی، صرفاً حضور در کلاس درس استاد نیست؛ آمادگی روح است برای دریافت حقیقت. شاگرد شایسته، کسی‌ست که ذهنی پویا، قلبی فروتن، و انگیزه‌ای سوزان برای دانستن دارد.

ویژگی‌های شاگرد شایسته:

ـ فروتنی در برابر علم و معلم.

- ادب و احترام به استاد

ـ اشتیاق و عطش به یادگیری و پویایی در دریافت.

ـ پرسشگری سنجیده و همراه با ادب.

ـ تعهد به رشد فردی و اجتماعی.

ـ نظم، دقت، و استقامت در مسیر تعلیم.

- پشتکار در پژوهش و تمرین

- پذیرش نقد و تلاش برای رشد

ـ کم نیاوردن و درجا نزدن در مسیر تعلّم

ـ خود را همواره و در همه حال موظف به پاسخگویی به استاد دانستن

6. رابطۀ استاد و شاگرد

رابطۀ استاد و شاگرد، چونان رابطۀ باغبان و گل است؛ باغبان بدون گل، و گل بدون باغبان پژمرده‌اند. استاد بدون شاگرد، رسالتش بی‌ثمر است، و شاگرد بدون استاد، سرگشته و بی‌راهنما.

رابطه‌ی ناب استاد ـ شاگردی، رابطه‌ای‌ست معنوی و سرشار محبتی خالص، که در آن علم تنها ابزار است و رشد، غایت. در این رابطه، دو روح به هم گره می‌خورند؛ یکی با عطا، دیگری با پذیرش.

این رابطه، رابطه‌ای قدسی است؛ پیوند دو روح است در مسیر حقیقت. نه صرفاً رابطه‌ای رسمی، بلکه عهدی‌ست نانوشته؛ عهدِ دانایی و شکوفایی. اگر استاد، خورشید است، شاگرد، آینه‌ای‌ست که نور را در خود می‌گیرد و می‌تاباند.

رابطه‌ی مطلوب، رابطه‌ای‌ست آمیخته با عشق، احترام، آزادی در تفکر، اعتماد و صداقت دو سویه و رشد متقابل. در این رابطه، شاگرد نه مقلد صرف، که همراه و هم‌پرسشگر استاد است.

در عالی‌ترین شکل خود، رابطه‌ی استاد و شاگرد به نوعی سلوک علمی‌و معنوی بدل می‌شود. استاد، همانند پیر طریق، شاگرد را نه تنها در یادگیری، بلکه در خویشتن‌یابی و تکامل انسانی همراهی می‌کند. شاگرد، تنها ذهنش نمی‌آموزد؛ روحش نیز تربیت می‌شود.

7. برخی از الگوهای تاریخی استاد ـ شاگردی

ـ افلاطون و سقراط: افلاطون، جان‌شیفتۀ حکمت سقراط بود؛ نه تنها سخنان او را آموخت، بلکه روح او را ادامه داد.

ـ امام صادق(ع) و هشام بن حکم: رابطه‌ای سرشار از اعتماد، پرسشگری و پرورش.

ـ خواجه نصیرالدین طوسی و شاگردانش: علم را از زهدان نظر به میدان عمل آورد.

- علامه طباطبایی و شهید مطهری: پیوندی فکری، ایمانی و عاطفی میان آن دو برقرار بود؛ مطهری خود را پروردۀ مکتب علامه می‌دانست.

8. رابطۀ شمس و مولانا

رابطۀ شمس و مولانا، یکی از ناب‌ترین، عمیق‌ترین و شورانگیزترین پیوندهای استاد و شاگردی تاریخ است. شمس، آتشی در دل مولانا افکند که از فقه و فتوا، به شعر و شور، از ذهن به دل، و از زبان به جان رسید.

مولانا، فقیهی متبحر بود، اما شمس، دلش را بیدار کرد و عمق و اوجی جاودانه و مثال‌زدنی بخشید. شمس، نه تنها معلم که آینه‌ای بود برای مولانا تا خویشتنِ خویش را بیابد. این رابطه، مبتنی بر سلوک، فنا، و دگردیسی بود؛ استاد، در شاگرد گم شد، و شاگرد، استاد را در خویش یافت.

مولانا، پیش از دیدار شمس، صاحب علم بود؛ پس از آن، صاحب عشق شد. شمس، پرسشی بود که مولانا را به پاسخ‌های تازه رساند. آن دو، هر یک هم استاد بودند و هم شاگرد؛ هم راهبر و هم همراه.

این رابطه، سرشار بود از:

- رهایی از قید و قالب

- جوشش از درون

- انقلاب درونی و تحولی بنیادین

- سلوک مشترک و تعالی روحانی

9. نکات مهم برای استادان و شاگردان

به استادان:

- استادان باید به یاد داشته باشند که هر کلامشان، بذر اندیشه‌ای در ذهن‌ها می‌کارد؛ پس کلامی‌نکارند که خار بروید.

- در این رابطه، نه سلطه باشد و نه تبعیت کور؛ بلکه مشارکت و بالندگی.

- استاد، باید هدایت‌گری روشنگر باشد، نه جبّارِ تحمیل‌گر.

ـ علم را با عشق و فروتنی آموزش دهید، نه با تکبر و تفوق.

- شاگرد را نه همچون ظرفی خالی، بلکه جوینده‌ای در مسیر ببینید.

- با قلب، جان و عمل خود تعلیم دهید، نه صرف زبان.

به شاگردان:

- شاگردان باید بدانند که علم، تنها به‌دست‌آوردن اطلاعات نیست؛ بلکه یافتن خویش در آیینۀ حقیقت است.

ـ شاگرد، باید جوینده‌ای عمیق باشد، نه پیرو بی‌فکر.

ـ با ادب، پرسش کنید؛ با تلاش، پیش بروید.

ـ پرسش کنید برای افزایش علم، نه محک دانایی.

- استاد را نه معصوم، بلکه راهنما بدانید.

- فهم را بجویید، نه نمره و مادیّت را؛ رشد را بخواهید، نه شهرت را.

10. پایان سخن: در محضر عالم آل محمد(ص)

از چشمه‌سار نورانی حکمتِ امام رضا علیه‌السلام، سخنانی به یادگار مانده است که جان را روشنی می‌بخشد و خرد را به قله‌های بینش می‌کشاند. (منبع این احادیث: الأمالی للطوسی، ، ص488)

*طلب دانش از سرچشمه‌های ناب

امام فرمودند: «فَاطْلُبُوا الْعِلْمَ فِی مَظَانِّهِ»

پس دانش را بجویید از جایگاه‌های شایسته‌اش، از هر کجا که پرتویی از حقیقت و بصیرت بتابد. علم را همان‌جا بجویید که بوی یقین می‌آید و نشان حکمت پیداست؛ که علم در دل هر سخن و هر کتاب نیست، بلکه در دل صاحبان بصیرت است.

*گرفتن دانش از اهل آن

و فرمودند: «وَ اقْتَبِسُوهُ مِنْ أَهْلِهِ»

از چراغ وجود دانایان، روشنی بجویید. علم را از آنان بستانید که اهل آن‌اند؛ آنان که نه‌تنها دانا، که دانای راستین‌اند؛ پاک‌دلانی که علم را به امانت نگه داشته‌اند، و سخن‌شان بر دل می‌نشیند چون باران بر خاکِ تشنه.

*آموختن برای خدا، نیکوترین نیکی‌ها

فرمودند: «تَعْلِیمُهُ لِلَّهِ حَسَنَة»

آموختن علم، آنگاه که برای رضای خدا باشد، نیکویی‌ای‌ست که همسنگ هیچ نیکی نیست. اگر دلی بخواهد علم را تنها برای هدایت خلق و رضای خالق بیاموزد، پاداشش در درگاه خدا، حسنه‌ای‌ست عظیم.

*مذاکره علم، تسبیح پروردگار

و چه زیبا فرمودند: «الْمُذَاکَرَةُ فِیهِ تَسْبِیحٌ»

مذاکره و گفت‌وگوی علمی، چونان ذکر خداست؛ نشستن در محضر استاد، اندیشیدن در معانی، و شنیدن سخن حکمت‌آمیز، همتراز تسبیح و یاد خداوند است. گویی هر پرسش و هر پاسخ، تسبیحی‌ست بر زبانِ جان.

*تعلیم علم به اهلش، راهی به سوی قرب الهی

و فرمودند: «بَذْلُهُ لِأَهْلِهِ قُرْبَةٌ إِلَی اللهِ»

آنکس که علم را به اهلش ارزانی دارد و دل‌های مستعد را سیراب کند، به خداوند نزدیک می‌شود. این بخششِ علم، پلی‌ست از خاک تا افلاک. چه مقامی‌دارند معلمانی که دانش را نه به طمع نام و نان، بلکه برای تقرب به حق به جویندگان و تشنگان حقیقت می‌آموزند.

لینک این مطلب:

http://rahemoghaddas.blog.ir/post/448

برچسب ها
بازدید : 3
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1404 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

روزت مبارک. امروز، که روز پاسداشتِ لطیف‌ترین آفرینش خداست، دلم می‌خواهد کلامی‌برایت بنویسم؛ نامه‌ای از سر مِهر، و به رسم عهدی بلند میان انسان و معنای انسانیت... «ادامه مطلب»...

نامه‌‌‌‌ ای بهدخترم

به نام آنکه دختر را مظهر لطافت، نشاط، شیرینی، خرد، و آفرینش آفرید

دختر نازنینم، روشنای دیده‌ام،

روزت مبارک. امروز، که روز پاسداشتِ لطیف‌ترین آفرینش خداست، دلم می‌خواهد کلامی‌برایت بنویسم؛ نامه‌ای از سر مِهر، و به رسم عهدی بلند میان انسان و معنای انسانیت.

ای تجلی زنانگی و قدرت در کالبدی واحد،

ای که در لبخندت، آفتاب می‌شکفد و در اشک‌هایت، دریا خروش می‌گیرد؛ بدان که در وجودت، امتزاجی است از عقل و احساس، و منطق و محبت. دخترم، تو نه صرفاً زنی در راه زندگی، که راهی برای زندگی بخشیدن به هستی؛ راهی که از دل کوه‌های صبر و گذشت، از میان دشت‌های تلاش و استقلال، و از دل سحرهای آرمانگرایی می‌گذرد تا به صبح آزادی و راستی برسد.

بیاموز زنی باشی با شانه‌هایی برای تکیه، نه مستحق چشم‌هایی برای ترحم. دل بسپار به دانش، که دانایی تو را از هر قیدِ تحمیلی رها می‌کند. و در عین آزادگی، دل ببند به افکار و افعال اَحسن و عرف نیکوی زمانه‌ات، چراکه دختران نیک، آنانند که همپای عقل و عشق، همپا با حکمت و تدبیر گام برمی‌دارند.

تو را دعوت می‌کنم به تعهدی بی‌پایان نسبت به صداقت و ایثار. به نوری که از دل راستی می‌تابد. و به ایمان، که حتی اگر کوه‌ها از جا بجنبند، اهل یقین را نمی‌لرزاند. خدایی را باور کن که نه در آسمان دور، که در وجدان بیدار تو نَفَس می‌کشد.

به یاد داشته باش: زندگی میدان گذر است؛ لحظه‌ها را غنیمت شمار، جام زرین فرصت‌ها را به جولان جهل بر زمین غفلتها مریز، و هر صبح را با لبخندی آغاز کن که از درونت به سوی کشف حقیقتی تازه می‌جوشد. که دنیا برای بی‌هدفان، سرنوشتی ناپسند و جبرآلود می‌سازد.

دخترم، جانِ و جهانم،

غم از ساحت جان و جهانت دور باد، اما عزیزم، خانۀ وجودت را چنان بر ستون‌های محبت و ایمان استوار کن تا اگر روزی ـ خدای ناخواسته ـ غم‌ها بر درب سَرایت وزیدن گرفتند، تو را هماره مأمنی باشد امن و آرام، در پناهگاهی که میان خودت، خدا و خلق نیکوی او ساخته‌ای.

هر روز روز توست. اما امروز که به رسم پاسداشت، روز خاصی برای توست، روز دختر، و نیز روز بزرگداشت بانویی آسمانی‌ به بلندای وجود تابناک حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، همان مظهر پاکی و معرفت، همان الگوی روشن برای آنان که زنانگی را در کنار پارسایی و خرد، معنا می‌کنند؛ تو نیز دلت را به آن روح مقدس گره بزن. از او بیاموز که زن بودن، یعنی در عین لطافت، چون کوه ایستادن و در عین ایستادگی، به نرمی‌باران، مِهر ورزیدن.

تو به دنیا آمده‌ای تا معنای عشق را با عمل معنا کنی، و معنای عدالت را با رفتار بیافرینی. تو می‌توانی روشنی‌بخش نسل خود باشی، اگر چراغ جانت را با آتش ایمان و دانایی برافروزی و انتخاب‌هایی از سَر آگاهی و آزادی داشته باشی.

پس برو و بدرخش. برو و دختر خورشید باش، نه سایۀ تاریکی. برو و زنی باش که روزی، دختران به او افتخار کنند.

عزیزتر از جانم،

آموختن را هیچگاه پایان مده؛ نه تنها در کتاب‌ها، که در دل کوچه‌های زندگی، در نگاه‌های خاموش آدم‌ها، در سکوت‌های معنادار، و حتی در شکست‌هایی که تو را خواهند لرزاند. هر تجربه، دفتری‌ست که بی‌صدا، حکمت را در تو می‌نگارد. از هر زخم، پُل بساز به‌سوی فهمی‌عمیق‌تر؛ چراکه زخم‌ها اگر تو را نشکنند، تو را می‌سازند.

یاد بگیر با خودت صادق باشی. خودت را ببینی، با همۀ نورها و سایه‌هایت. نه در آینۀ نگاه دیگران، بلکه در سکوت خلوت خودت. هویتت را نه در تأیید دیگران، بلکه در صدای قلبت بجوی. آنجا که دلت با عقلت گفت‌وگو می‌کند، آنجا که زمزمه‌های درونی‌ات را به گوش همیشه هوش خالقت می‌سپاری، زنی قدرتمند در تو متولد می‌شود — زنی که جهان را نه فقط زیباتر، که عادلانه‌تر می‌خواهد و می‌سازد.

جسارت را تمرین کن. گاهی باید در دل ترس، گام برداری؛ نه برای نترس بودن، بلکه برای آزاد بودن. دل به دریا بزن؛ نه فقط آنگاه که ساحل امن است، بلکه زمانی که تلاطم معنا دارد. زنِ امروز، باید جسارت داشته باشد که هم عاشق شود، هم عاقلانه بایستد؛ که هم مهر بورزد، هم مرز بگذارد؛ که هم در آغوش خانواده مأمن باشد، هم در اجتماع منشأ تغییر.

تو را به شجاعت درونی دعوت می‌کنم؛ شجاعتی که در برابر فشار زمانه، سست نمی‌شود. شجاعتی که بتوانی «نه» بگویی، بی‌آنکه عشق را ببازی؛ بتوانی «آری» بگویی، بی‌آنکه خودت را انکار کنی.

جرأت را دریا دریا به درون خویش بکش؛ اما جرعه‌ای از آن را خرج ناسپاسی و انحراف مساز. جرأت فروتنی نکردن و ایستادن در برابر آنکه بی‌حساب جوابگوی نیازهای تو بود، خودش را به پای تو ریخت، با عشق به پاسبانی راستی پندارت کوشید و با محبت در درستی گفتار و کردارت کوشید، شجاعت نیست، جرأت نیست، بلکه حماقت است، جنون خودویرانگرِ جهلی مُرکّب است!

خدا را در تمام لحظه‌هایت، در همۀ احوال و اوضاعت، در بالا و پایین زندگانی‌ات، حاضر و ناظری پیوسته بر خویشتن ببین. خدا را نه در دوردست‌ها، که در همین لحظه‌های زندۀ زندگی‌ات بجوی؛ در نوازش نازکش‌های بی‌منت، در صداقت دوستی که صادقانه با تو می‌ماند، در قلبی که می‌تپد برای تغییر جهانت حتی به قدر یک لبخند. خدا را در جست‌وجوی حقیقت، در عطش دانستن، در میل به عدالت، در اشکِ از سر شوق و در فریادِ از سر درد، می‌توانی به وضوح بیابی.

همدل و هم‌زبانم،

جهان امروز، بیش از هر زمان دیگری، نیازمند زنان آگاه، جسور، قدردان، حق‌شناس، پرمهر، و مسئول است. زنانی که بتوانند نه فقط فرزندی به دنیا آورند، بلکه «فکری نو» بپرورند، «آینده‌ای روشن» را به هستی هدیه کنند، و جلوی چرخۀ طاغوت ظلم و جهل را با نور دانایی و عشق بگیرند.

شعله ربّانی امیدواری را همواره چنان در اعماق دلت روشن نگاه دار که اگر روزی، به نقطه‌ای رسیدی که گمان کردی دیگر هیچ چیزی را نمی‌توانی تغییر دهی، قادر باشی همان نقطه را با نور آرزومندی‌های خداباورانه و خِردمدارانه‌ات متحول سازی. تو زن آفریده شده‌ای، و زن یعنی آغاز؛ زن یعنی امکان.

اگر لحظه‌ای سنگین شدی از دردِ روزگار، از نفهمیده شدن، از بی‌انصافی، به یاد آور که تو ادامۀ زنانی هستی که به قدرت آگاهی، تاریخ را ساختند؛ همچون حضرت فاطمه معصومه(س) که با حضوری شریف و دانا، آینه‌ای شد برای حقیقت زنان و دختران آزادۀ کمال‌طلب. تو از نسل همان نور هستی، و این نور را باید تا جهان هست، به نورانیت دانایی و توانایی‌ات ادامه دهی.

همیشه به خاطر داشته باش: تو نه فقط دختر منی، تو دختر حقیقتی، که باید هر روز زاده شود، در جانِ خستۀ این دنیا، و بشارت دهی آمدنِ صبح را.

دختر یعنی جریان لطافت در دل واقعیت سخت،

یعنی تبلور عشق در کالبدی مقاوم،

یعنی تعادل میان اشک و لبخند، عقل و دل، مهر و قدرت.

دختر یعنی بذر رؤیا در زمین زندگی،

دختر یعنی صدای نرم اما نافذی که می‌تواند جهان را تکان دهد،

دختر یعنی طراوت حیات،

یعنی آنکه با کودکانه‌هایی شاد و شیرین، نبض زیستن را در رگهای خانه و جامعه به تپش وا می‌دارد.

یعنی نگاه به آینده از چشم‌هایی که بزرگی و بزرگواری را نگاه می‌کند و نگاه می‌دارد.

دختر یعنی امکان،

امکان ساختن، دگرگون‌کردن، درخشیدن،

حتی وقتی جهان، تلخ و نابرابر است.

دختر، یعنی «هنوز می‌شود بهتر بود»

یعنی «زندگی ارزش ادامه دادن دارد»

و یعنی «عشق، هنوز زبان مشترک انسان‌هاست».

با تمام عشق، ایمان، و آرزومندی،

برای تو

با مِهری بی‌انتها

با همۀ دوست داشتنم،

و با باوری که به تو دارم،

پایان این نامه را هنوز ننوشته‌ام...

چراکه زندگی زیبایت، ادامۀ این نامۀ سراسر عشق است؛

به اراده و اقدام تو

و خواست و رحمت خالق حکیم و مهربانت.

بازدید : 4
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 1:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

اگر عبادت را صرفاً ترسی خام یا طمعی کودکانه بدانیم، آن را تحقیر کرده‌ایم. و اگر آن را تنها به اشتیاقی بی‌مهار بسپاریم، گمراه می‌شویم. اما اگر با عقل بنگریم و با عشق بپرستیم، آنگاه... «ادامه مطلب» ...

سفر به مراتببندگی

در گسترۀ بی‌کران نیایش، آنگاه که اشک در گوشۀ چشم‌های عارفان می‌درخشد و دل‌های عاشقان به ملکوت گره می‌خورند، واژه‌ای است که بر لب‌ها جاری‌ست: «عبادت». اما این کلمه، همچون آینه‌ای هزارپاره است که هر کس به فراخور روح خود، بازتابی از آن را می‌بیند. امام جعفر صادق علیه‌السلام در کلامی‌حکیمانه، راز این تفاوت‌ها را گشوده و بندگان را به سه دسته تقسیم کرده است: بندگانی که از ترس، آنان که به طمع پاداش، و آزادگانی که از سر عشق عبادت می‌کنند:

«إِنَّ اَلْعُبَّادَ ثَلاَثَةٌ قَوْمٌ عَبَدُوا اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَوْفاً فَتِلْکَ عِبَادَةُ اَلْعَبِیدِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اَللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى طَلَبَ اَلثَّوَابِ فَتِلْکَ عِبَادَةُ اَلْأُجَرَاءِ وَ قَوْمٌ عَبَدُوا اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ حُبّاً لَهُ فَتِلْکَ عِبَادَةُ اَلْأَحْرَارِ وَ هِیَ أَفْضَلُ اَلْعِبَادَةِ»(الکافی، ج ۲، ص ۸۴)

«عبادت کنندگان سه دسته‌اند: گروهی خدای متعال را از ترس عذاب عبادت کنند و این عبادت بردگان است، گروهی خدای متعال را به طمع ثواب و پاداش عبادت کنند و این عبادت مزدوران است. دسته‌ای خدای متعال را برای دوستی‌اش عبادت کنند و این عبادت آزادگان و بهترین عبادت است.»

1. عبادت بردگان: پرستش با زنجیر ترس

آنان که از ترس دوزخ سر به سجده می‌گذارند، بندگان خدا هستند، اما بندگانی گرفتار در بند وحشت و زندان هراس خود. عبادت‌شان چون کودکی است که از ترس تاریکی، به آغوش مادر پناه می‌برد؛ آرامش می‌جوید، اما نه از عشق، بلکه از رُعب و اضطراب.

این عبادت، عبادت «باید»هاست، نه «دل‌خواه»ها. اجبار تشویش، تربیت را تعمیق و نهادینه نمی‌کند. خروار خوف، از آدمی‌رشید خردمند نمی‌سازد. همچون سربازی که فرمان می‌برد، نه برای عشق به وطن، بلکه برای فرار از تنبیه. در این‌جا ترس، اگرچه انگیزه است؛ اما می‌تواند در بزنگاه‌های زندگی از هم فروبپاشد. ترس، چراغی کم‌نور است؛ در طوفان‌های شک و وسوسه خاموش می‌شود.

اما آیا این عبادت مردود است؟ نه. همچنان که یک بذر، گرچه کوچک و ناپخته است، اما می‌تواند نوید درختی سبز را در دل داشته باشد. امام(ع) این عبادت را رد نمی‌کند، اما آن را در مرتبه‌ای پایین‌تر قرار می‌دهد. همچون گام نخست کودک در مسیر بزرگسالی.

2. عبادت مزدوران: معامله با خداوند

گروه دوم، عبادت می‌کنند چون می‌خواهند به بهشت برسند، نعمت‌های وعده‌داده‌شده را لمس کنند، در کنار حورالعین بنشینند و از جام‌های پرشده بنوشند. اینان مزدوران روح‌اند؛ عبادت‌شان معامله‌ای است با خدای بزرگ. دستان‌شان به آسمان بلند است، اما دل‌شان به زمین دوخته شده.

اینان خدا را می‌پرستند، اما نه برای خودش، که برای آنچه در خزانۀ لطف اوست. این عبادت، شبیه به عاشقی است که از معشوق، زر می‌طلبد نه زلف؛ و اگر روزی زر ندهد، قهر می‌کند و روی می‌گرداند.

اینجا عبادت به بازار می‌ماند؛ بازاری که هر که بیشتر عبادت کند، بیشتر سود می‌برد. اما آیا این نیز ناپسند است؟ نه. خداوند، خود وعدۀ پاداش داده است. اما این عبادت همچنان، عبدات کسی است که به شدت درگیر خود ا‌ست؛ نه از خود عبور کرده، و نه در خدا فانی و محو گردیده است.

3. عبادت آزادگان: پرستش برای عشق

و اما دسته‌ی سوم؛ آزادگان‌اند. آنان که خدا را نه از ترس دوزخ و نه به طمع بهشت، بلکه برای خود خدا عبادت می‌کنند. اینان عاشق‌اند. عبادت‌شان همچون پروانه‌ای است که خود را بی‌هیچ چشم‌داشتی به شعله می‌سپارد، تنها برای وصال و یکی شدن در محبوب.

آزاده، از جنس ابراهیم است که در آتش نمرود می‌افتد و باز لبخند می‌زند. از جنس حسین است که در کربلا با آن‌که رأس منیرش بر نیزه رفت، چشم دلش تبسمی‌عاشقانه به آسمان داشت. آزادگان، حتی اگر به دوزخ فرستاده شوند، خدا را ترک نمی‌کنند. هجوم مشکلات و سختی‌ها، آنان را به خدا نزدیک و نزدیکتر می‌کند و ذره‌ای از دلدادگی‌شان نمی‌کاهد. دوزخ عاشقان صادق، بهشتی است که در آن بویی از خدا نباشد و هرکجا با خدا، حتی اگر درون آتش باشد، گلستانِ آزادگان است.

در دل این عبادت، حرارتی‌است که سرد نمی‌شود، حتی در تاریک‌ترین شب‌های ایمان. این عبادت، عبادت پرندگان است نه خزندگان. آنان که بال قلب عاشق در آسمان قرب معشوق می‌گسترانند، نه آنکه سینه شوق بر زمین بسایند.

4. از خوف تا عشق، سفر بندگی

بندگی، همچون سفری‌ست که کسی از ترس آغاز می‌کند، اما در میانۀ راه به طمع می‌رسد و اگر دلش بیدار شود، در عشق منزل می‌گیرد. همان‌گونه که کودک ابتدا از ترس تنبیه، درست رفتار می‌کند، بعدتر به خاطر پاداش تلاش می‌کند، و نهایتاً وقتی بالغ شد، به خاطر حقیقت و شرافت رفتار نیکو دارد.

آری، عبادت عاشقانه، عبادت آزادگان است. عبادتی که حتی اگر پاداشی نداشته باشد، حتی اگر رنج فراق و سختی‌های بسیار در پیش باشد، باز هم زیبایی‌های بسیاری در خود دارد، چون معشوق، خود هدف است، نه هیچ چیز دیگر. و اینگونه است که زبان مبارک زینب کبری را در میانۀ آن رنجوارۀ عظمی، به « مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا » می‌گشاید.

5. سیر تکاملی ایمان: از خوف تا معرفت، از طمع تا حضور

ایمان نیز چون عبادت، مراحل دارد. همان‌گونه که کودک، ابتدا با ترس از والدین راه را می‌آموزد و سپس با میل به تشویق پیش می‌رود، و در نهایت با رسیدن به درک و شعور، نیکی را به خاطر حُن نیکی و عملی برتر برمی‌گزیند، ایمان هم از مرحلۀ «خوف» آغاز می‌شود، به «رجاء» می‌رسد و در نهایت به «معرفت» ختم می‌گردد.

- مرحله‌ی اول: ایمان خوفی

در این مرحله، خداوند در ذهن مؤمن، قاضی بزرگی‌ست که دائم مراقب است. دوزخ در ذهن او زنده‌تر از بهشت است. دل‌سپردن به عبادت در این سطح، آمیخته به اضطراب است، نه آرامش.

- مرحله‌ی دوم: ایمان رجائی

در اینجا، مؤمن امیدوار است، نه وحشت‌زده. به لطف خدا چشم دوخته، پاداش‌های او را باور دارد. دلش گرم است، اما هنوز از بند خود برای عشقی آزاده، آزاد نشده. هنوز معشوق را برای طلا می‌خواهد، نه برای تماشا.

- مرحله‌ی سوم: ایمان معرفتی

اینجا، ایمان آمیخته با شناخت است. دل و عقل، دست در دست هم، خدای تعالی را می‌شناسند، می‌جویند، و می‌پرستند. نه از ترس، نه به طمع، بلکه از سر معرفت و عشقی راستین.

این همان مرحله‌ای است که امام صادق(ع) آن را «عبادة الأحرار» می‌نامد. جایی که انسان دیگر خدا را چون سلطان قهار یا خزانه‌دار بزرگ نمی‌بیند، بلکه محبوبی می‌بیند که لایق سجدۀ عشق است.

6. عقل و عشق در عبادت: تقابل یا تکامل؟

در طول تاریخ تفکر دینی، گاهی عقل و عشق را در دو جبهه‌ی متضاد نشان داده‌اند:

- عقل، محاسبه‌گر، محتاط، منطقی.

- عشق، رها، بی‌حساب، آتشین.

اما حقیقت آن است که در عبادت آزادگان، این دو نه دشمن، که یار یکدیگرند. عقل، شمع راه است و عشق، بادبان حرکت. عقل نشان می‌دهد کدام راه راست است، و عشق، پای رفتن می‌دهد. بدون عقل، عشق کور است؛ و بدون عشق، عقل سرد و ساکن.

در عبادت بردگان و مزدوران، عقل نقش غالب دارد: «اگر نکنم، می‌سوزم» یا «اگر بکنم، می‌برم». اما در عبادت آزادگان، عقل و عشق یکی می‌شوند. عشق به خدا، عاقلانه‌ترین کار ممکن است، و عقل عاشقانه، زیباترین عبادت را می‌زاید.

امام صادق(ع) در کلام خویش، این اتحاد را به تصویر کشیده است. ایشان دستۀ سوم را «آزادگان» می‌نامد. آزاد از ترس و طمع، یعنی آزاد از سلطۀ احساس خام و عقل ناقص. در اینجا عقل، نه بازدارنده، که تأییدکنندۀ عشق است.

7. انسانِ کامل: از بندگی به آگاهی، از آگاهی به فناء

آنان که به مرحلۀ سوم عبادت می‌رسند، نه تنها عابد، که آگاه‌اند. نه تنها آگاه، که عاشق. و نه تنها عاشق، بلکه فانی در محبوب. عبادت آنها، نه وظیفه است، نه معامله، بلکه «حقیقتِ زندگی» است.

عارفان بزرگ می‌گویند: «ما عبادت نمی‌کنیم، ما در عبادت هستیم.»

یعنی زندگی‌شان با یاد خدا گره خورده، و این یاد، نه از ترس آتش است، نه به طمع بهشت؛ بلکه چون خدا، برایشان زیباست. و مگر می‌شود زیبایی را ندید؟ مگر می‌شود نور را نخواست؟

8. تمثیل‌هایی از سه‌گانه‌های عبادت

سه‌گانۀ عبادت در کلام امام صادق(ع)، عبادت از «ترس»، «طمع»، و «محبت» را می‌توان با تمثیل‌های گوناگون در ذهن نشاند.

* تمثیل سه نوع شاگرد نزد استاد

- شاگردی که درس می‌خواند چون از تنبیه و سرزنش استاد می‌ترسد؛ او در ظاهر درس‌خوان است، اما در دل همیشه نگران.

- شاگردی که تلاش می‌کند تا نمرۀ عالی بگیرد، کار خوب داشته باشد، ثروت مطلوبی جمع کند؛ درس برای او وسیله‌ای‌ست برای اهداف مادی‌اش.

- اما شاگرد سوم، دل به استاد بسته است. هر واژه‌اش را چون گوهری می‌شنود. نه از ترس، نه به طمع، بلکه از عشق به دانایی و خود استاد.

«شاگرد اول»:

در سکوت کلاس، مدام نگاهش به ساعت است. دست‌هایش می‌لرزد، مبادا استاد صدایش کند و پاسخ را نداند. او درس نمی‌خواند که بیاموزد، بلکه از واهمه‌ی خشم استاد، کتاب را چون سپری در دست دارد. دانش برایش زنجیر است، نه رهایی. او چون بنده‌ای در اسارت است؛ با هر جمله‌ای از استاد، گویی میخ تازه‌ای بر تابوت دلش کوبیده می‌شود.

«شاگرد دوم»:

دومی‌اما درس را می‌خواند با چشمانی که برق زر می‌زند. نه استاد را می‌بیند، نه دانش را؛ تنها آرزوی نمره، رتبه، شهرت، ثروت و سکوهای زرین پیش چشم اوست. او در کلاس نیست، او در آینده‌ای پر از مدال، در سالن افتخارات راه می‌رود. هر صفحۀ کتاب، پله‌ای‌ست برای بالا رفتن؛ اما نه به سمت آسمان، که به سمت خویش و خواسته‌های خویشتن.

«شاگرد سوم»:

اما سومی... چشمانش روشن‌تر از واژگان است. با هر حرف استاد، جانش جوشش می‌گیرد، چشمان برق می‌زند، دلش روشن می‌شود. قلبش به تپش می‌افتد نه از ترس، نه از طمع، بلکه از شور کشف و شهود. استاد را که می‌بیند، دلش آرام می‌گیرد؛ گویی در حضور آفتاب، برگ از لرزش می‌ایستد. برای او علم نه ابزار است، نه اسارت؛ علم خود، آواز زندگی‌ست. حتی اگر نمره‌ای نگیرد، حتی اگر هیچ‌کس نبیند، حتی اگر به حسب حسابگران چیزی کسب نکند که منظور محاسبان است، او ادامه خواهد داد... زیرا عاشق دانایی‌ست، زیرا عاشق محو شدن در استاد و دیدن از دیدگان اوست.

*تمثیل سه نوع عاشق

- عاشقی که محبوب را دوست دارد چون از تنهایی می‌ترسد؛ او عشق نمی‌ورزد، بلکه پناه می‌جوید.

- عاشقی که محبوب را دوست دارد چون در کنار او به خواسته‌هایش می‌رسد؛ او در واقع، عاشق خودش است.

- و عاشقی که حتی اگر محبوب بگریزد، باز دنبالش می‌دود، چون بودنش با او معنا دارد، نه صرفاً داشتنش.

«عاشق اول»:

دل‌باخته‌ای‌ست که از تنهایی هراس دارد. نه آنکه معشوق را بخواهد، که از نبودن کسی مطابق خواسته‌اش می‌ترسد. او می‌خواهد یکی با مختصات مورد نظرش باشد تا شب‌ها تنها نخوابد، یکی باشد تا صدایش را بشنود. معشوق برایش چون چراغی‌ست در تاریکی، نه برای نورش، که فقط برای نترسیدن از تاریکی. او می‌لرزد، نه از عشق، بلکه از خلأ. او نیاز را عشق پنداشته است.

«عاشق دوم»:

عاشقی دیگر، دل بسته است، اما نه به معشوق، بلکه به خواسته‌های خویش. تا وقتی لبخند می‌بیند، می‌ماند؛ تا وقتی سود می‌برد، می‌جوید. معشوقش، آیینه‌ی امیال اوست. اگر روزی آن آیینه ترک بردارد، بی‌درنگ رو برمی‌گرداند. این عشق، معامله‌ای‌ست پنهان؛ زیبا، دلربا، اما ناپایدار. او عاشق نیست؛ تاجر دل است.

«عاشق سوم»:

و سومین عاشق... آری، او داستان دیگری‌ست. اگر معشوق بگریزد، او رهایش نکرده و همواره به دنبال اوست. اگر معشوق خشم گیرد، او باز لبخند می‌زند. اگر حتی هیچ نشانی از او نماند، باز در هوایش نفس می‌کشد. او آزاد از هرچه جز معشوق است، چون در بند عشق است. و چه آزادگی‌ای بالاتر از این اسارت شیرین. برای او عشق نه طلب است، نه پاداش، نه ایمنی از ترس‌ها؛ بلکه عشق، خودِ زیستن است. او وصال را حیات و فراق را مرگ می‌داند. او با معشوق، از معشوق و در معشوق، هستی می‌یابد و نیستی از غیر و اغیار معشوق را تا یکی شدن با او، در لحظه لحظۀ عمر، مشق و مراقبت و زندگی می‌کند.

9 . پیامی‌برای ما: از کدام راه می‌رویم؟

هر کدام از ما، اگر صادقانه به درون خود نگاه کنیم، می‌توانیم جایگاه خود را بیابیم.

آیا هنوز از دوزخ می‌ترسیم و می‌لرزیم؟

یا دل به وعده‌های بهشت بسته‌ایم و طمع در پاداش داریم؟

یا شاید گام به گام، به عشق خدا نزدیک شده‌ایم و عبادت را نه تکلیف، که عملی مدام و مداوم در عشقی پاک و ناب و خالص می‌بینیم؟

در خلوت خویش بنگریم و بیندیشیم: ما در کدام مرتبه‌ایم؟ و اگر هنوز برده‌ایم یا مزدور، آیا وقت آن نرسیده که پیلگی به «اَحسن» و «برترین سخنان و راه‌ها» برای پروانه شدن را در پیش گیریم؟

ایمان، عبادت، و عشق به خدا، مسیری‌ست زنده. مسیری پویا که پوینده‌ای آزاد از ترس‌ها و حساب و کتاب‌ها می‌خواهد. و اگر هنوز در آغاز راهیم، نگران نباشیم؛ حتی عبادت از ترس، چون جرقه‌ای کوچک است که اگر مراقبت شود، درست و پیوسته حرکت کنیم، به شعله‌ای از عشق بدل می‌گردد.

10 . عبادت آزادگان، تجلی کامل عقل و عشق

کلام نورانی امام صادق(ع)، راهی روشن به سوی تکامل بندگی است. ایشان عبادت را نه تنها عملی ظاهری، بلکه «سفر باطنی از نفس به روح، از عقل به عشق، و از خواستن به بودن» برایمان معرفی و تبیین نموده‌اند.

اگر عبادت را صرفاً ترسی خام یا طمعی کودکانه بدانیم، آن را تحقیر کرده‌ایم. و اگر آن را تنها به اشتیاقی بی‌مهار بسپاریم، گمراه می‌شویم. اما اگر با عقل بنگریم و با عشق بپرستیم، آنگاه به «عبادة الأحرار» می‌رسیم؛ عبادتی که نه بهشت می‌طلبد، نه از دوزخ می‌هراسد، بلکه تنها در شوق دیدار معشوق، دل را بر هجرت دائم از خویش و خویشان، نفس و نفوس، خواسته‌ها و خواستنی‌ها به مِهرش می‌سپارد.

لینک این مطلب:

https://rahemoghaddas.blog.ir/post/445

بازدید : 5
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 2:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

راه مقدس

راه مقدس

در دل تاریخ معنوی بشر، کم نیستند آنانی که به دنبال راه حقیقتبوده‌اند، اما تنها اندکی، جاده‌نشینان این مسیر شده‌اند... «ادامه مطلب»...

خلوتیِ راه حق

در دل تاریخ معنوی بشر، کم نیستند آنانی که به دنبال راه حقیقتبوده‌اند، اما تنها اندکی، جاده‌نشینان این مسیر شده‌اند. راه هدایت، چنان‌که امام علی علیه‌السلام در کلامی‌عمیق و جاودان فرمودند، مسیری خلوت است؛ راهی که اندک رهرو دارد، و بسیاری از آن هراسان می‌شوند.

مولای عارفان و موحدان امیرالمؤمنان علی علیه‌السلام در خطبه 201 نهج‌البلاغه درباره پیمودن راه حقمی‌فرمایند:

«أَیُّهَا النَّاسُ، لَا تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِیقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مَائِدَةٍ شِبَعُهَا قَصِیرٌ وَ جُوعُهَا طَوِیلٌ»

(اى مردم، از اندک بودن رهروان راه هدایت وحشت نکنید. زیرا مردم همه بر سفره اى نشسته اند، که اندکى سیر کند و گرسنگى دراز در پى دارد.)

«أَیُّهَا النَّاسُ، مَنْ سَلَکَ الطَّرِیقَ الْوَاضِحَ وَرَدَ الْمَاءَ، وَ مَنْ خَالَفَ وَقَعَ فِی التِّیهِ.»

(اى مردم، هر که در راه روشن و آشکار رود به آب رسد و هر که از آن تخلّف جوید در بیابان سرگردان بماند.)

حضرت علیه‌السلام، هشدار می‌دهند که مردم، گرد سفره‌ای جمع شده‌اند که نه سیری پایدار می‌بخشد و نه گرسنگی جان را پایان می‌دهد. و هر که راه روشن را برگزیند، به سرچشمه خواهد رسید؛ اما آنان که از آن راه منحرف شوند، در بیابان بی‌سرانجام گم خواهند شد.

«از خلوتیِ راه سعادت نهراسید

با غربت این راه، بسوزید و بسازید

تا سوز نگیرید، سزاوار نگردید

تا درد نیابید که درمان نشناسید

از آب حیاتِ لبِ معشوق ننوشید،

تا از عطش عشق مقدس نگدازید

این ره، رهِ ثابت قدمان است، گران است

این گنج به کوران دغل‌کار نبازید

هر کس نشود لایق نوشیدنِ خورشید

اسرار نگویید، اگر مَحرم رازید»

(محمدمهدی مقدم )

1. از خلوتیِ راه سعادت نهراسید...

در طریقت حقیقت، راه سعادت همیشه شلوغ و پرهیاهو نیست. این مسیر، گاه چونان کوچه‌های تاریک شبی خاموش، خلوت است و تنها عابران اندیشه‌مند و دلدادگان بیدل در آن گام می‌زنند. کثرت جمع، همیشه نشانۀ صحت مسیر نیست؛ کم نیستند راه‌های پرشمار که بیراهه‌هایی‌اند تا انسان را از خویشتن راستین خویش دور سازند. سالک، اگر دل از حجاب‌ها و ظواهر بردارد و چشم در باطن و معنا بدوزد، درمی‌یابد که «خلوت» نه نشانۀ بی‌راهی، که نشانۀ ناب‌راهی‌ست؛ راهی که خاص است و خاص‌پسند. اهل خلوت را چه باک از خلوتیِ راه اهل شدن و اهلی ماندن حق و حقیقت.

اما این راه، فقط خلوت نیست، بلکه غربت هم دارد؛ و غربت، تلخی خاص خود را. عارفان راستین، همیشه غریبند؛ نه فقط از آن رو که اندک افرادی آنان را می‌فهمند و با ایشان همراه و همدل می‌گردند، بلکه از آن رو که خود نیز، دیگر به هیچ تعلق نمی‌ورزند و علقه‌ای جز خدا و برای خدا ندارند. این غربت، سوز دارد، آتش دارد، آنگونه که «بسوزید و بسازید»؛ بسوزید در آتش بی‌کسی، در شعله‌ی بی‌نیازی، اما بسازید با صبر، با امیدواری، با تسلیم عاشقانه.

پس نخستین شرط راه یافتن به سعادت، دل بریدن از شلوغی‌های فریبنده، و خو گرفتن با سکوت و خلوت و غربت است. این، امتحانی است برای آنکه سالک بداند آیا آمادگی دارد به حرکت و رفتن به سوی حق، بی‌تشویق، بی‌تحسین، و حتی بی‌همراه؟ و تنها کسانی از این خلوت نمی‌هراسند که نور آرامش را در ژرفنای تنهایی کشف کرده‌اند.

2. تا سوز نگیرید، سزاوار نگردید...

راه رسیدن به تعالی، با درد آغاز می‌شود. این درد، درد جسم نیست، درد جان است؛ درد بی‌جایی در این جهان، درد تنگ‌دلی از روزمرگی، درد اشتیاق به چیزی فراتر از عادت و عقل. کسی که این درد را نمی‌چشد، هنوز در پوست خود زندانی‌ست. و تا نسوزد، تا آتش نگیرد، تا سینه‌اش از سوز نلرزد، لیاقت درک آن حقیقت بزرگ را نخواهد یافت؛ چرا که شعله عشق، با خاکستر آرامش‌های مصنوعی جمع نمی‌شود.

و این درد، نه بی‌هدف که چونان نردبانی‌ست که سالک را از حضیض خاک به افق افلاک می‌برد. تنها از دل همین درد است که «درمان» زاده می‌شود. اگر زخمی‌در جان نباشد، کِی التیامی‌نیاز است؟ و اگر نیازی نباشد، جست‌وجویی در کار نخواهد بود. تا درد نیابی، درمان را نمی‌شناسی؛ چرا که شناخت حقیقی و انکشاف حقیقت از درون درک عمیق خلأها و شکاف‌ها پدید می‌آید، نه از بی‌تفاوتی و بی‌دردی.

انسان، باید در برابر دردهای جهان، بی‌تفاوت نباشد؛ باید بسوزد از رنج دوری اصل و فطرت خویش، از رنج ناحقی، از رنج بی‌عدالتی، از رنج دیگران، تا لیاقت سوز دل، نصاب انسانیت و قد کشیدن در زیر نور این رنج مقدس و سعادت کمال‌آفرین را بیابد. آنکه سوز ندارد، دل ندارد. و آنکه دل ندارد، ناسزا و ناسزاوار است.

3. از آب حیاتِ لبِ معشوق ننوشید...

آب حیات، همان جرعۀ جاودانگی‌ست؛ جرعه‌ای که عاشق، از لب معشوق حقیقی می‌نوشد و در آن فانی می‌شود. اما این آب، تنها به کسانی می‌رسد که پیش از آن، سوخته‌اند، تشنه شده‌اند، و عطششان به جایی رسیده که قلب و جانشان را ذوب کرده. بی‌عطش، نوشیدن ممکن نیست. بی‌تشنگی، تر شدن از آب حیات بی‌معناست.

عشق مقدس، آتشی است که می‌گدازد. در آن، سالک چون موم در برابر خورشید ذوب می‌شود، نه از عذاب، که از شوق. این عطش، مقدس است؛ چرا که در آن، خودی از میان برمی‌خیزد و معشوق، سراسر جان را فرا می‌گیرد. و تا سالک به این درجه از تشنگی نرسد، لب معشوق برای او گشوده نخواهد شد.

هیچ نعمتی، بی‌لیاقت حاصل نمی‌شود. پیش از طلب، باید تشنه بود؛ پیش از وصال، باید عاشق شد؛ و پیش از دریافت، باید ذوب شد و گداخت. آنکه می‌خواهد بی‌سوز، به سرور رسد، جز خیالی خام در سر ندارد.

4. این ره، رهِ ثابت قدمان است، گران است...

ثبات قدم، شاه‌کلید عبور از فراز و فرودهای راه است. بسیاری، آغاز می‌کنند، اما در نیمه‌راه فرو می‌ریزند؛ برخی، در برابر سختی‌ها، برخی در برابر وسوسه‌ها، و برخی دیگر، در برابر نفس و نفوس. این راه، گران است؛ نه از جنس طلا، بلکه از جنس جان. هزینه‌اش، دل کندن از هر آن‌چیز است که غیر است، مغایر است، در غیرت عشق حقیقی، نمی‌گنجد و با راه مقدس عاشقانه‌های ناب در تضاد و تزاحم است.

و گنج، یعنی حقیقت، یعنی نور، یعنی خویشتنِ حقیقی. این گنج، نباید به «کوران» داده شود؛ کوران دل، نه چشم. آنانی که دغل‌کارند، ریا پیشه‌اند، نفاق خویند، عهد گریزند، حقیقت را نمی‌خواهند برای یکی شدن با حق. اینان اگر به گنج برسند، آن را به لجن می‌کشند، و حتی نور را به ابزار ظلم و ظلمت بدل می‌سازند.

پس وظیفۀ اهل معرفت است که راز را به نااهلان نسپارند. اخلاق، اقتضا می‌کند که هر سخن، در هر گوش نرود. حرف حق، حُرمت دارد و هر کسی شایسته درک و دریافت آن نیست. صداقت، بصیرت، و خلوص، شرط ورود به محفل راز است. این هشداری جدی است: «نبازید»، چرا که بازی با نور، خطرناک است.

5. هر کس نشود لایق نوشیدنِ خورشید...

خورشید، رمز حقیقت مطلق، یا ذات الهی‌ست. نوشیدن آن، یعنی فنا شدن در روشنایی مطلق. اما آیا هر کسی ظرفیت این نور را دارد؟ هر دلی توان تحمل تابش خورشید را ندارد؛ و بسیاری، اگر از آن بنوشند، نه روشنا، که احتراق و نیستی نصیب‌شان شود. پس، نوشیدن خورشید، شایستگی می‌طلبد.

و چون این نور، رمز و راز دارد، گفتن آن برای نامحرم، خیانت به حقیقت است. همان‌گونه که عارفان گفته‌اند: «راز را جز به اهل راز نگوی». درک حقیقت، تنها برای کسانی ممکن است که پاک‌اند، دل‌سوزند، و درد را چشیده‌اند. گفتن اسرار به نامحرمان، همچون افشای انوار خورشید راستان و دُرُستان در تاریکی خودخواسته و خودساخته کور دلان است.

اهل دل، تنها به اهل دل سخن می‌گویند، «که آشنا سخن آشنا نگه دارد». در جهانی که فریب و تظاهر و دروغ فراوان است، حفظ راز، حفظ حرمت حقیقت است. «اگر محرم رازید»، راز، امانت است؛ پس اسرار نگاه دار، اگر اهل و اهلی حقی.

آری!

راه حقیقت، زندگی بر مدار شاخصی راست و درست، زیستن بر مدار انتخابهایی آگاهانه و عمیق، عدم تجاوز به حقوق دیگران و عدول از عدالت و انصاف، پایبندی به اخلاق و انسانیت، بندگی و تبعیت از حق، راه اندک‌روان و خاصان است؛ اما آنان که تاب غربت و عطش و درد دارند، به سرچشمه‌های ناب الهی خواهند رسید.

در این مسیر، تنها سوز و ثبات قدم، عاشق را سزاوار دریافت اسرار می‌سازد. نوشیدن از لب خورشید، در گرو تحمل عطش مقدس است. حقیقت، گوهری‌ست که به نااهلان نمی‌رسد، و رازی‌ست که تنها در سینه‌ مَحرم جای می‌گیرد. و آن‌که چشم دل ندارد، نه از گنج حقیقت بهره‌مند می‌شود، نه از نور حق.

پایان سخن

امروز، در دنیای مدرن و پیچیده، مسیرهای متعددی برای زندگی انسان‌ها وجود دارد. هر کدام از ما در جستجوی هدفی هستیم که به آن معنا و ارزش بدهد. در این مسیر، همواره باید مراقب باشیم که راه‌های متنوع و پرآشوب به سمت اهداف کوتاه‌مدت و دنیوی ما را از راهی که در درازمدت به رشد و تکامل انسانیت می‌انجامد، منحرف نکند.

آنچه در سخنان گذشته آمده، دعوت به مسیری است که ممکن است در نگاه اول برای بسیاری از ما، خصوصاً در عصر حاضر، دشوار و پرچالش به نظر آید. چرا که در دنیای امروز که سرعت تغییرات و تغییرات شگرف تکنولوژی و تحولات اجتماعی به حدی رسیده که هر لحظه می‌توانیم به سمت جدیدی حرکت کنیم، نیاز به ثبات و راهی ثابت ممکن است احساس محدودیت ایجاد کند. اما حقیقت این است که در بین این همه تحول، چیزی که ما را از گمراهی و سردرگمی‌حفظ می‌کند، همان اصول و ارزش‌هایی است که به‌طور همیشگی ثابت و راهگشا باقی مانده‌اند.

مفهوم «راه روشن و آشکار» به‌معنای تسلیم شدن به یک روش یا شیوه واحد نیست، بلکه به این معناست که هر فرد باید بتواند در درون خود، در میان افکار و عقاید گوناگون، در دل گفتارها و اندیشه‌ها جست‌وجو کند و راهی را پیدا کند که اَحسن است و با هویت، فطرت و ارزش‌های درونی‌ انسان همخوانی داشته باشد. این مسیر نیاز به عمق فکر، خودآگاهی و درک صحیح از تحولات پیرامون دارد. انسان مدرن که در دنیای پیچیده‌ای زندگی می‌کند، ممکن است احساس کند که این مسیر به‌دلیل تنوع و تغییرات مداوم، دشوار و نامعلوم است. اما در واقع، انسان می‌تواند از این تغییرات به‌عنوان فرصتی برای بازتعریف هویت و هدف خود استفاده کند، به‌گونه‌ای که ضمن پذیرش پویایی زندگی، به‌دنبال اصالت و عمق در ارزش‌های خود باشد.

در دنیای امروز، گرایش‌های کوتاه‌مدت و موفقیت‌های فوری اغلب برای بسیاری جذاب است. در واقع، زندگی مدرن به‌شدت تحت تأثیر پیام‌هایی است که به ما می‌گوید «بیشتر داشته باش، سریع‌تر برس، همزمان با دیگران حرکت کن». اما در این شتاب، نیاز به تذکراتی است که ما را از درون بیدار کند و به جان و توان ما جهتی همگون با فلسفلفه خلقتمان ببخشد. باید بیاموزیم از آنجا که هر یک از ما برای رشد و پیشرفت، نیاز به زمان، صبر، آموختن و عمل کردن داریم، چگونه می‌توانیم با کنار گذاردن برخی لذت‌های آنی و گذرا، به نشاط عمیق‌تر و موفقیت بهتری برسیم. همان‌طور که در سخنان امام علی علیه‌السلام آمده است، «سفره‌ای که اندکی سیری دارد و گرسنگی دراز در پی دارد»، این یک هشدار است که در زندگی، رسیدن به اهداف بلندمدت نیاز به فداکاری و پشتکار دارد.

یکی از بزرگترین چالش‌های انسان معاصر، تعادل بین دنیاداری و معنویت است. در حالی که بسیاری از افراد تلاش می‌کنند تا در دنیای مدرن موفقیت‌های مادی بدست آورند، باید توجه داشته باشیم که موفقیت واقعی در زندگی، در توازن بین خواسته‌های دنیوی و اصول معنوی نهفته است. در حقیقت، معنویت و اخلاق می‌توانند به ما کمک کنند تا در میان شلوغی‌ها و آشفتگی‌های دنیای مدرن، جهت خود را از دست ندهیم و بر اساس یک نقشۀ مشخص و اصولی به‌سوی هدف‌های بلندمدت حرکت کنیم.

با این حال، هیچ‌گاه نباید فراموش کنیم که انسان معاصر باید درک کند که زندگی هر فردی منحصر به‌فرد است. در دنیای امروز، جایی که همه چیز در حال تغییر است، ممکن است هر فردی راه خود را برای رسیدن به حقیقت و معنا پیدا کند. این انتخاب‌ها نباید مورد قضاوت قرار گیرند، بلکه باید پذیرفته شوند. در این مسیر، جوامع و فرهنگ‌ها می‌توانند به‌طور همزمان از هم متفاوت باشند، اما همگی در جست‌وجوی حقیقت و رشد انسانیت هستند. همان‌طور که امام علی علیه‌السلام فرمودند «هر کسی که در راه روشن حرکت کند به آب خواهد رسید»، این تأکید بر اهمیت انتخاب درست، با درک و آگاهی، به‌عنوان یک فراخوان به انسان معاصر است که در دنیای پیچیده و پر از اطلاعات، به جست‌وجوی حقیقت و معنای عمیق‌تر بپردازد.

در نهایت، آنچه در این سخنان نهفته است، نه دعوت به انزوا و زهدگرایی است و نه طرد اکثریت یا دنیاداری. بلکه به‌طور اساسی به انسان معاصر یادآوری می‌کند که در مسیر پیشرفت، از تزلزل و سردرگمی‌خود دوری کند و به‌دنبال هویتی اصیل و هدفی بلندمدت باشد. این دعوت به عمق در تفکر، صبر در عمل و تعهد به اصولی است که در دنیای امروز می‌تواند به انسان‌ها کمک کند تا نه تنها در سطح فردی، بلکه در سطح اجتماعی و جهانی به تعادل و سعادت واقعی برسند.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 36
  • بازدید سال : 1997
  • بازدید کلی : 9045
  • کدهای اختصاصی